قسمت ۱۶۷۶ و ۱۶۷۷

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۶۷۶ و ۱۶۷۷ (قسمت هزار ششصد و هفتاد و شش و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: اینایی که گفتی به جای خود. ولی مگه هر کسی از تو این جعده و بیابون رد میشه بایست تقاص نامردی در و همسایه هاتون و خون ننه ی خدابیامرزت رو پس بده؟ همه رو که نبایست با یه چوب روند. مثلش همین ماهایی که الان اینجا وایسادیم جلوی روت، چه آزاری به تو و بقیه رسوندیم که بخوایم تقاص اونا رو پس بدیم؟
حلیمه جلدی گفت: یا همون مردی که همراهمونه. قصدش خیر بوده. ما سه تا پیرزن نابلد رو دیده، اومده همراهمون که برسیم به مقصد و خودش برگرده. به خیال خودش خواسته ثواب کنه و حالا داره کباب میشه.
سردار برافروخته گفت: حساب شماها جداست از بقیه. شماها هم از جنس ننه ام هستین. ولی هرکی دیگه غیر از قماش شما، دشمنه و غارتش واسه ی من حلال.
شاباجی گفت: خدا رحمت کنه ننه ات رو. ولی این آبجیای منم بیراه نمیگن. میدونی میون این کاروونیا که غارت میکنین چندتا آدم هستن که تا حالا آزارشون به یه مورچه هم نرسیده؟ میدونی چندتاشون بچه دارن که چشم انتظار ننه و آقاشونن تا از سفر بیان با دست پر؟ روا نیس کاری که میکنی در حقشون.
سردار عصبانی تر شد و گفت: مگه اون خاله نازی و بقیه ای که اون روز وایسادن و حرفی نزدن تا حالا آزارشون به مورچه رسیده بود؟ نه. ولی سکوتشون بدتر از اون کسایی بود که چوب و سنگ دست گرفتن. اگه یه کدومشون حتی یه دادی زده بودن، یه التماسی کرده بودن، گاس ننه ام زنده میموند. با همین سکوت و به قول تو بی آزاریشون شذن شریک قاتلای ننه ام. واسه ی من همه مجرمن. اونایی هم که میگن نیستن و کاری نکردن که به چشم بیاد، تو ذاتشون و درون خودشون یه مجرمی رو دارن پروار میکنن که دیر یا زود، تو یه موقعیتی که پیش بیاد، عیونش میکنن. هنوز به آب نرسیدن اینا، وگرنه شناگرای ماهرین. بچه هاشون هم فردای روز یکی میشن مث خودشون.
حلیمه گفت: داری تند میری سردار. نمیدونم کی این چیزا رو بهت یاد داده. تو که وقتی اون اتفاق واسه ی ننه ات افتاده حتمی بچه بودی. یکی بایست این چیزا رو تو گوشت خونده باشه که یاد گرفته باشی. هر کی بوده خیرت رو نمیخواسته. اونم یه طور دیگه میخواسته ازت استفاده ببره.
با این حرف یهو سردار سرخ شد و برگشت طرف حلیمه و فریاد زد: دارم بهتون رحم میکنم، پس دهنتون رو ببندین و پاتونو از گلیمتون درازتر نکنین. کسی حق نداره پشت سر سردار حرف بزنه. اون جای بابام بود و هرچی بهم یاد داد درسته و مولای درزش نمیره.
شاباجی گفت: پس سردار اونه، نه تو. کل مریم که از اول گفت برو به سردار بگو بیاد.
زنک خیره شد بهش و بعد همونطوری که سعی میکرد خشمش نگذاره بغضش بترکه گفت: تا بود سردار بود و سرور، به خودم اجازه ندادم هیچوقت جاش بشینم. دم مردنش وصیت کرد جلوی همه ی قشونش که بعد از اون سردار این جماعت منم. کسی پشت سرش بد بگه، ازش نمیگذرم. خودی و غیر خودی هم فرقی نمیکنه.
دیدم رگ گردنش زده بیرون و داره خون جلوی چشمش رو میگیره. با آرومی گفتم: خدا اونم بیامرزه. ولی خودت کلاهتو قاضی کن، از اینهایی هم که دورت نشوندی بپرس که خیال نکنی با قصد و غرض دارم حرف میزنم. اگه اون خدابیامرز خیر تو رو میخواسته چرا آوردت میون قشون دزدا و گردنه گیرا، که حالا تو عوض اینکه خانوم خونه ی خودت باشی و شوم شوور و بچه هات رو شب بزاری جلوشون، بشی سردار جماعتی که غیر از ناله و نفرین چیزی پشت سرشون نیس؟ اون اگه خیر خواه تو بود که رخت عروس تنت میکرد، نه قطار فشنگ.
زنهایی که دور چادر نشسته بودن، غضبناک خیره شدن بهم ولی همینکه نگاه سردار برگشت طرفشون سرشون رو جلدی زیر انداختن.
زنک گفت: اون خواست، خودم نخواستم. نخواستم تو سری خور یه مرد مافنگی بشم و کارم شبانه روز پخت و پز تو مطبخ باشه و شستن کهنه ی بچه. وقتی که گفت دیگه وقتشه که عروس بشم و بایست جهازی واسه ام تدارک ببینه، گفتم جهاز من این تفنگه و رخت عروسیم، این پوستین و پوزار جنگ. همه ی عمرم تو فکر تقاص خون ننه ام بودم از این دو دوزه بازهای روزگار. سردار، تا وقتی که بود قانون و قاموس خودش رو داشت و بعد از اون هم من قانون خودمو دارم. شماها هم اگه پرچونگیتون تموم شده برین تا نظرم برنگشته.
شاباجی یه نگاهی به من و حلیمه کرد و گفت: ما دیگه حرفی نداریم. قاطرامون رو بده، همین حالا از اینجا میریم.
حلیمه گفت: میریم، اما اون مردی که همراهمون بود هم بایست بیاد.
سردار گفت: گفتم که شماها برین، حساب اون سواست. بایست بمونه اینجا. اطمینونی بهش نیس. جزام هم که نداره بخواد همراه شما بیاد. از حال و قیافه اش پیداست ذاتش خرابه!
حلیمه گفت: مگه ذات آدم به قیافشه؟ تا حالا غیر از خدمت و خوبی بهمون نکرده.
رو کردم به حلیمه و گفتم: بیا! اینم ملتفت شد که این مرتیکه ذات نداره.
بعد هم به سردار گفتم: این یکی رو درست ملتفت شدی. بی ذاتیه این مرتیکه که نگو! از اون هیزهای پدرسوخته.
حلیمه براق شد بهم. چشمهام رو تنگ کردم و بهش تشر رفتم.
گفتم: ولی تو که میدونی این مرتیکه ی قرمدنگ بی ذاته و هیز، چرا میخوای نگهش داری؟ غیر از دردسر چیزی واسه ات نداره.
گفت: بایست بمونه اینجا نوکری آدمام رو بکنه تا آدم بشه. اگه چیزی داشت ازش میگرفتم، حالا که نداره بایست اندازه ی چیزی که نداشته وایسه کار کنه!
شاباجی گفت: خوب این که نمیشه! گیرم که چیزی هم داشت. تو از کجا میخوای بدونی چقدر داشته که اندازه اش برات کار کنه؟ یکی یه بقچه نون خشک داره و یکی دیگه یه بقچه طلا.
سردار گفت: اونقدری میمونه که خودم حس کنم کفایت کرده.
گفتم: ضررش بیشتره برات تا نفعش. تازه یکی رو همه اش بایست بزاری اینو بپاد که در نره. کسی که به زور نگهش داری مث بند تمبون میمونه. یه لحظه ازش غافل بشی در رفته.
پوشخندی زد و گفت: شماها نگرون این چیزا نباشین. خودم بلدم جلدش کنم. یالا دیگه، بسه روده درازی، بزنین به چاک. میگم قاطراتون هم بدن که پیاده نباشین.
همونوقت سلیمون از بیرون داد زد: سردار. بیام تو؟ کار واجب دارم…
لینک داستان در سایت👇

مادرشدن عجیب من


🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…