قسمت ۱۶۷۲ تا ۱۶۷۵

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۶۷۲ تا ۱۶۷۵ (قسمت هزار ششصد و هفتاد و دو تا هفتاد و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
تا اینو گفت: من و حلیمه و شاباجی چشمامون داشت از حدقه میزد بیرون. تا حالا ندیده بودم رئیس دزدا یه زن باشه…
شاباجی گفت: گنده گوزی دیگه ندیده بودیم این هوا. چهل پنجاه تا مرد اون بیرون نشستن اونوقت بیان از تو فرمون ببرن؟ زن که بی مرد نمیشه. برو بگو همون رئیست یا چه میدونم شوورت، اگه شوورت باشه تازه، بیاد تا جواب کل مریمو بده.
یکی از زنهای دیگه که اونجا نشسته بود بلند شد اومد جلو و گفت: انگاری این پیرزنها زبون آدمیزاد حالیشون نیس سردار. حتمی عروس و دوماداشون واسه همین زبون درازیاشون از خونه بیرونشون کردن که نصف شبی سر راه سلیمون سبز شدن!
اونایی که نشسته بودن زدن زیر خنده.
حلیمه گفت: شما گیس بریده ها خجالت نمیکشین؟ ننتون کیه؟ آقاتون کیه؟ که گذاشتن شب بمونین بیرون از خونه، اونم قاطی دسته ی دزدا میون این همه مرد؟
شاباجی گفت: ننه آقاشون هم یکی تای خودشون. یا دزدن یا گرمکن محفل شبونه ی دزدا، وگرنه آدمی که از لای بته عمل نیومده باشه که نمیاد تو چادر رئیس دزدا و تازه زبونش هم دراز باشه اندازه یه نیزه هفده زرعی.
زنکی که خودشو جای سردار جا زده بود رو کرد به سلیمون و گفت: این مرتیکه که همراشون گرفتی رو ببر بیرون تا بعدا تکلیفش رو معین کنم. خودت هم بیرون باش تا وقتی صدات کنم.
سلیمون که جلوی زنک مث سگ تو سری خورده بود جلدی گفت: چشم سردار.
بعد هم درخت رو هل داد و از چادر برد بیرون.
من و حلیمه و شاباجی هنوز حیرون بودیم که چطور سلیمون اینطوری از این زنک فرمون میبره.
حلیمه آروم گفت: نکنه راستی راستی این سردار باشه؟ تند باهاش حرف زدین تو و شاباجی. لج نکنه باهامون؟
گفتم: داره قپی میاد. کی تا حالا سردار زن دیده؟
زنک گفت: حرفایی که زدین رو نشنفته میگیرم. میذارم پای سن و سالتون و خستگی راه. سلیمون از اول بی عقلی کرده که شماها رو گرفته. ترسیده باز بدمش دم چوب، ولی حالا که اینجایین و من رو دیدین، با این دهن لق و خلق تنگ و اخلاق سگتون، نمیتونم بزارم برین. پاتون از اینجا بره بیرون، میرین همه جا جار میزنین که ما کی بودیم و کجا بودیم و سردار قشون دزدا یه زن بوده. اونوقته که دیگه قشون حکومتی دست از سرمون ور نمیداره و نون پنجاه تا آدم زن و بچه دار هم آجر میشه.
حلیمه گفت: نون پنجاه تا آجر میشه؟ به درک که میشه. نون دزدی مگه خوردن داره. ایشالا که گیر کنه بیخ گلوی همه تون و بیوفتین رو تخت مرده شور خونه. مال و منال یه مشت آدم بدبختر از خودتونو میگیرین، تازه اگه جونشون رو نگیرین، میبرین سر سفره تون و تازه نگرون آجر شدنشین؟
شاباجی رو کرد به حلیمه و گفت: کوتاه بیا خواهر. به ما چه که کی چی میخوره و از کجا میخوره؟
بعد هم رو کرد به زنک و گفت: اوقاتش تلخه این آبجیمون یه چیزی میگه. ما دهنمون قرصه. ولمون کن بریم دهنمون چفت و بستش محکمه. تازه ما که تو شهر نمیریم که حرفی بزنیم که قشون حکومتی بیافته دنبالتون. ما داشتیم میرفتیم جذامخونه. اونجا هم همه مث خودمونن. کسی کاری به کسی نداره، سال تا ماه هم از اونجا بیرون نمیاد!
اینو که گفت یهو زنک برگشت طرف شاباجی و گفت: جزامخونه؟ چارقداتون رو پس کنین ببینم. شماها جزام دارین؟
آروم به شاباجی گفتم: یه خورده زبون به دهن میگرفتی. این دیگه ول کنمون نیس. همینجا خاکمون میکنن.
شاباجی خواست درستش کنه، گفت: جزام نداریم. داریم میریم اونجا عیادت آشنا. بعدش هم تو دین و ایمون نداری، لااقل غیرت داشته باش. میون این همه نامحرم به ما میگی چارقد از سرمون ورداریم؟
زنک گفت: حرف یامفت نباف به هم. نامحرم اینجا نیس. یالا لچکتون رو پس کنین از سرتون بزارین ببینمتون.
چاره ای نبود. حلیمه اول چارقدش رو پس کرد و بعد هم من و شاباجی.
حلیمه گفت: هان؟ دیدی؟ خیالت راحت شد؟ مطمئن شدی؟ حالا میترسی بگیری ازمون؟ آره. خودت که هیچی، اگه راستی راستی سردار این نامردای فلک زده باشی، کل قشونت هم گرفتن. همینجا پشت این دیفالهای وسط بیابون بایست بمونین تا بپوسین.
زنک انگاری اصلا حرفای حلیمه رو نشنفته باشه، اومد جلو و نفر به نفر وراندازمون کرد و خیره شد به صورت تک تکمون. بعد هم با یه حالی که منقلب شده بود آرم دست کشید به صورت من. درست همونجایی که خوره افتاده بود.
همونطور که اشک تو چشماش جمع شده بود گفت: درد هم داره؟
گفتم: خودش نه، ولی روش که واز باشه مث الان، نگاه مردمه که دردش میاره.
حلیمه گفت: خودش نه، ولی پاری وقتا سنگهایی که از چند قدمیت پرت میکنن برات، همچین رو استخونت میشینه که تازه ملتفت میشی درد یعنی چه.
گفتم: چرا دست زدی بهش؟ نترسیدی وا بگیری؟ آبجیم که گفت بهت. جون به در نمیبرین هیچکدومتون. قشونتون میشه قشون جزامیا.
شاباجی گفت: کار خدا بوده. تقاص کاراییه که کردن!
زنک گفت: کار من گذشته از جزام. واهمه ای ندارم ازش. این خوره ای هم که شما دارین واگیردار نیس!
گفتم: بیخود دلتو به این حرفا خوش نکن. ما خودمون خوره داریم، میدونیم کسی ازمون میگیره یا نه.
زنک گفت: لچکتون رو سر کنین.
بعد هم آروم و بی حوصله رفت نشست سر جاش و رفت تو لک. گفت: ننه ی خودم، خدابیامرز، خوره داشت. از وقتی خودمو شناختم، ننه ام رو همینطوری دیده بودم، خیال میکردم از ازل ریختش همینی بوده که من میدیدم. با کسی رفت و اومد نداشتیم، اگه هم کسی واسه چند دقیقه میومد و جلدی میرفت، ننه ام بر و روش رو میپوشوند که دیده نشه و خودش این سر ایوون مینشست و اونی که اومده بود اون سر. تا اینکه یه روز یه کولی اومد دم در خونه. فال میگرفت. خواست فال ننه ام رو بگیره، ولی ننه ام نخواست. اون پیله کرد که کف دست ننه ام رو ببینه تا فالش رو بخونه. ننه ام نگذاشت. دستهاش رو با تیکه های ملحفه بسته بود که دیده نشه. یادمه قدیم تر یه تیکه از دستش رو میبست و هر چی پیش میرفت و من عقل رس تر میشدم، تیکه های پارچه ها هم بیشتر میشد روی دستهاش. اون روزی که اون کولی شوم اومد، خیال کرد ننه ام سر کنسکی میخواد فالش رو نخونه.
اصرار کرد و ننه ام گفت نه. خواست در رو ببنده، نگذاشت. پاش رو گذاشت لای در و التماس کرد که یه نونی، گیوه پاره ای چیزی بهش بدیم لااقل که دست خالی و دشت نکرده نره از در خونه مون.
منم اونجا بودم. ننه ام دلش سوخت. گفت برم در گنجه رو واز کنم و دوتا قرص نون بیارم بدم بهش. آوردم. ننه ام نونها رو از دستم گرفت و دراز کرد طرف کولی. شروع کرد به دعا کردن به ننه ام. ولی همینکه خواست نونها رو بگیره، با شیطنت و نامردی، چنگ انداخت به دستهای ننه ام و پارچه ها رو از روی دستهاش کند. تا اون موقع حتی خود من دستهاش رو ندیده بودین اینطوری. ترسیدم و رفتم عقب چشبیدم به دیفال دالون. اون جادوگر کولی هم اول زل زد به دستهای ننه ام و بعد جای تشکر گفت: خوره؟ تو خوره داری…
ننه ام هیچی نمیگفت. همینطور سر جاش خشکش زده بود و جای اینکه جواب کولی رو بده خیره شده بود به من که با ترسیده، چسبیده بودم به دیفال. گفت: نترس ننه. چیزی نیس. خوب میشه. چربش کردم و بسته ام. خوب میشه ننه…
کولی جیغ زد: جزام. این جزام داره! همه تون میگیرین ازش. کی اینو راه دادده تو این شهر؟
اینها رو میگفت و دوید از خونه بیرون. وایساد وسط جعده جلوی خونه ی ما به فریاد کردن.
من ترسیده بودم. دویدم در خونه رو بستم و کلونش رو انداختم.
مردم جمع شده بودن پشت در خونه و اول همهمه بود و بعد فریاد و بعد ضربه هایی که کوفته میشد توی در. عربده هایی که میگفتن بایست بریم از خونه بیرون وگرنه به آتیشش میکشن.
ننه ام اومد جلو و همونطور که گریه میکرد، منی که ترسیده بودم رو بعد از مدتها بغل کرد و گفت: چیزی نیس ننه. نترس. فقط بایست بری از اینجا. نمون توی خونه، از توی مطبخ برو رو پشت بوم و بعدش برو تو حیاط خاله نازی و تا میتونی از اینجا دور شو و خودتو یه جایی قایم کن. اینا رو که رد کردم، بعدا خودم میام دنبالت و پیدات میکنم.
گریه کردم. التماسش کردم که بمونم. گفت نمیشه. صداها که بیشتر شد و ضربه هایی که به در میخورد شدیدتر شد، ننه ام با همون دستهاش، کوفت توی صورتم و با فریاد گفت که بایستی برم. رفتم. تو حیاط خالی نازی کسی نبود. اونها هم رفته بودن توی کوچه میون اونایی که داشتن فریاد میزدن.
در رو که شکستن و رفتن توی خونه، من توی کوچه بودم. دود که از تو خونه بلند شد، هنوز توی کوچه بودم، ننه ام رو که با جیغ و فریاد از خونه اومد بیرون و با سنگ و چوب میزدنش، هنوز توی کوچه بودم. اونوقتی که سرش رو شکوندن و خون سرش شره کرد روی اون پارچه های سفید آویزون از دستش، هنوز هم توی کوچه بودم.
بالای سرش که رسیدم، دیگه نه کسی اونجا مونده بود و نه جونی توی تن ننه ام. هیچوقت نشد ازش بپرسم که اون دستهای مهربونش که هر روز خسته تر میشد و مرحم روش بیشتر، توی اون همه سال، درد هم داشته یا نه؟ حالا از شماها میپرسم. درد هم داره؟
سه تایی سرمون رو زیر انداخته بودیم و شاباجی گونه هاش خیس شده بود.
سردار گفت: میدونم. هرچی هم درد داشته باشه اندازه ی دردی که از خوره ی ننه ام موند رو دل من نیس. اندازه ی همون نگاههایی که گفتین و حرفایی که شنفتین و سنگ و چوبهایی که خوردین نیس. همین مردمی که میگین مالشون رو میگیرم، همینها بودن، اگه خودشون هم نبودن یکی بودن مث همینا. فرقی واسه من ندارن این مردم. پیر و جوون و دارا و ندارشون به چشمم یه طورن. اونایی که اون روز سنگ و چوب ورداشتن دستشون و پرت کردن طرف ننه ام، اونایی که اون روز در خونه مون رو شکوندن، همینطوری بودن. هم پیر داشتن و هم جوون، هم دارا و هم ندار. حتی همسایه هایی که باهاشون نون و نمک خورده بودیم، اونها هم نمک به حروم بودن. حتی یکیشون، مث همون نازی که خاله صداش میکردم و وقت و بیوقت میومد توی خونه مون و اگه نونی، ماستی، چیزی کم داشت ازمون قرض میگرفت که وقتی شوورش میاد، سر سفره شون چیزی کم نباشه، حتی اونم کاری نکرد که لااقل در خونه مون رو نشکونن. یه کلوم حرف نزد که بخواد پشت ننه ام در بیاد که با سنگ و چوب نروننش از خونه اش. همه ی اینها بماند. وقتی ننه ام افتاد میون جعده و جون داد یکی از همینها نیومد حتی زیر جنازه اش رو بگیره. گذاشتن و رفتن. چندتایی از در و همسایه هم که وایساده بودن و از دور نچ نچ میکردن، نگفتن این دختر تنهایی که نشسته سر جنازه ی ننه اش داره زار میزنه، دیگه یتیم و بی کس و کار شده و داره خون گریه میکنه بالاسر جنازه ی خون آلود ننه اش، نه اینکه نگهش داریم، ولی بریم یه دست روی گیسش بکشیم بلکه تسکینی باشه واسه دردش.
همه شون میترسیدن منم که توی اون خونه با ننه ام بودم، جزام گرفته باشم. روشون نمیشد، وگرنه همونها هم سنگ دست میگرفتن و اینقدر میزدن توی سرم که منم مث ننه ام جون بدم. ولی چکار کردن؟ من و بادستهای ضمخت و گرم ننه ام که توی دستم گرفته بودم تنها گذاشتن و رفتن تو خونه هاشون و درهاشون رو بستن که کسی ملتفت نشه منو میشناسن یا سلام و علیک و رفت و اومدی داشتن با ننه ام.
حلیمه که داشت بغضش میترکید گفت: کی ننه ات رو خاک کرد؟
سردار نگاه سردی بهش انداخت و گفت: همون جوون مردی که حالا من جاش نشسته ام و شدم سردار، همون بود که جنازه ی ننه ام رو برد خاک کرد و زیر بال و پر منم گرفت. حالا من اینجام که تا وقتی زنده ام انتقام اون دستهای مهربون و اون خون گرمی که کف جعده شره میکرد و گرمیش تا ابد روی دستهای من که سرش رو گرفته بودم تو دومنم میمونه رو بگیرم.
گفتم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…