قسمت ۱۶۵۶ و ۱۶۵۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۶۵۶ و ۱۶۵۷ (قسمت هزار ششصد و پنجاه و شش و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
چند دقیقه بعدش از قبرستون اومده بودیم بیرون و با هرچقدر زور داشتیم، ترکه رو فرود می آوردیم رو کفل قاطرها که زودتر از شهر خارج بشیم و برسیم به جزامخونه…
از شهر که زدیم بیرون دیگه قاطرم رو هی نکردم. گفتم: من دیگه کمر و کپل تازوندن ندارم. از اون شهر آشوب که دور شدیم، یکم بزارین هم حیوونا نفسی بکشن هم خودمون یه خستگی در کنیم. همینطور بخوایم بتازونیم؛ هم خودمون هلاک میشیم و هم این زبون بسته ها.
شاباجی گفت: آره خواهر. منم همه ی تنم کوفته شده. خوبه همینجا یه ذره وایسیم.
حلیمه چشماش رو تنگ کرد و گفت: اینجا که جای وایسادن نیس. هم نزدیک شهره و هم بیرون شهر. اگه کسی از شهر بزنه بیرون ممکنه ما رو بشناسه یا شک کنه بهمون، اونوقت میتونه جلدی بره یکی رو صدا کنه بیاد سراغمون. اگه هم یکی از بیرون شهر بیاد و خدای نکرده راهزنی، دزدی، هیزی، چیزی باشه؛ باز اونقدری هم نزدیک نیستیم که صدامون به جایی برسه.
گفتم: باز تو بدبینیت رو شروع کردی حلیمه؟ میدونیم خیلی حالیته، یه دقیقه خواستیم یه خستگی در کنیم و بعد باز راه بیوفتیم. هزار جور اما و اگر میاری.
حلیمه گفت: هر جور صلاح میدونی. من نگفتم استراحت نکنیم، میگم بایست جانب احتیاط رو داشت. همینطور که سوار قاطری استراحت کن تا برسیم به یه کامسرایی جایی که بشه با خیال راحت رفت توش.
شاباجی گفت: همچین بیراه هم نمیگه خواهر. بالاخره ما که سن و سالی ازمون گذشته و زوری نداریم، بهتره احتیاطمون بیشتر باشه.
براق شدم به شاباجی و گفتم: تو هم رفتی رو کُپه ی اون؟ چند دقیقه خواستیم از کمر این زبون بسته بیاییم پایین و خیر سرمون یه دست به آبی بریم و یه کمری صاف کنیم. هزار جور بلا و مصیبت نیومده رو بر سرمون نازل کردین. شماها برین. من الا و بلا همینجا میخوام وایسم. کاری هم به کار شما دوتا ندارم. من اگه قرار بود به این دری وری ها فکر کنم و گوش بدم که تا حالا صد بار مرده بودم. خیال کردین به من بیخود میگن کل مریم؟ من با این چشای ریزم…
شاباجی ادامه داد: میدونم خواهر، با اون چشای ریزت چیزای گنده ای دیدی! حالا چرا اوقات تلخی میکنی و قهر میکنی؟ شماها برین من میمونم یعنی چه؟ من که از اول همه جا با تو بودم، چه بد شده برام، چه خوب. حالا میون راه میخوای ولت کنم و بشم رفیق نیمه راه؟ حلیمه اگه میخواد بره، من واهمه ای از چیزی ندارم. میمونم پیشت!
گفتم: تو همیشه به من مرحمت داشتی خواهر. از اولش هم منظورم به تو نبود!
حلیمه گفت: چرا قهر میکنین جفتی؟ من فقط نظرم رو گفتم. میخواین بمونیم اینجا، میمونیم. من که یه عمری وسط بیابون خوابیدم و رفت و اومد کردم. گفتم واسه شماها یهو سخت بشه.
گفتم: هرچقدر تو توی بیابون بودی، من چهار برابرش بودم. خوب بلدم کجا بایست موند و کجا نه.
بعدش هم از قاطر اومدم پایین و گفتم: همینجا اتفاقا جای موندنه!
شاباجی و حلیمه هم از حیوونهاشون اومدن پایین. افسار حیوون رو دادم دست شاباجی و گفتم: من میرم پشت اون بوته ی بلند، شماها نیاین. کارم که تموم شد میام، شماها برین.
شاباجی با سر اشاره کرد که باشه. رفتم پشت بوته و گلاب به روتون نشستم واسه قضای حاجت که یهو یه صدایی شنفتم.

حلیمه گفت: کل مریم، همونجایی که هستی بمون. جُم نخور، صدا هم نکن….
همونطور که سر پا نشسته بودم گفتم: چی شده؟
گفت: هیسسس….
گفتم: ای زهر مار و هیس. چون به دلخواهت رفتار نکردم داری قپی میای که شاش بندم کنی؟
شاباجی که گفت هیس، دیگه حتم کردم یه طوری شده و دارن راست میگن. خیر سرشون نگذاشتن کارم به سرانجام برسه. همونطور نصفه نیمه نیم خیز شدم و تمبونم رو کشیدم بالا و از لای بوته چشم انداختم ببینم چه خبره.
چندتا سوار رسیدن کنار شاباجی و حلیمه. کلاههای نمدی بلندی به سر داشتن و قطار فشنگهاشون به سینه بود و تفنگهاشون رو گذاشته بودن تو خورجین اسبهاشون. سه نفر بودن. نگاهی به شاباجی و حلیمه انداختن. اونی که سبیلش کلفت تر بود گفت: و علیکم السلام. عروس خانوما چکار میکنن وسط بیابون؟ اونم تک و تنها.
شاباجی با ترس گفت: سلام از ماست. ما داشتیم…
حلیمه پرید تو حرفش و گفت: چتونه؟ خجالت نمیکشین سه تا سبیل در رفته با تفنگ وایسادین از دوتا پیرزن بازخواست کنین؟ بعدش هم کی گفته تنهاییم؟ مگه چشات نمیبینه سه تا قاطر اینجاس؟ مردمون همین دور و بره، دست از پا خطا کنین پیشونی تک به تکتون رو نشونه میره از پشت همین تپه.
بعد هم بلند داد زد: آهای خسرو خان! کجایی؟ سه تا نره خر اومدن وایسادن به زبون درازی! اگه از اسب پیاده شدن، دستت نلرزه. بزن میون پیشونیشون تا حساب کار بیاد دستشون!
یارو یه نگاهی به دور و بر کرد و یه نگاه به رفیقاش. بعد هر سه تا زدن زیر خنده.
یارو گفت: ننه مون رو باش. خیالش بچه گول میزنه. شماها اگه مرد همراتون بود که بساط قاطراتون اینطور خشک و خالی نبود. بعدش هم چرا هنوز هیچی نشده طلبکاری؟ گاسم وایساده باشیم یه سوالی بپرسیم یا یه نشونی بگیریم. ندیده و نشناخته چرا اوقات تلخی میکنین؟
شاباجی گفت: زود بپرس و برو وانستا. وگرنه آبجیم نشونتون میده یه من ماست چقدر کره داره. اون خودش دست کمی از یه مرد نداره!
یارو یه نگاهی به حلیمه انداخت و گفت: آبجیت اونوقت دست خالی میخواد چه کار کنه؟
رو کرد به بقیه شون و گفت: عجب پیرزنهای پر رویی هستن. این ریختیش رو دیگه ندیده بودیم!
اون دوتا خندیدن. شاباجی با اوقات تلخی همونطور که صداش میلرزید گفت: اون یه آبجیم رو میگم. تو تنها که هیچی، هر سه تاییتون رو حریفه!
از طرفی خوشم اومد از شاباجی، از یه طرف هم از اینکه لو داد مرد همراهمون نیس و حالا اونا میان که دنبال من بگردن حرصم گرفت.
یارو زد زیر خنده و گفت: پس اون یه قاطر واسه اون یه آبجیته، هان؟
حلیمه داد زد: خسرو خان، تیرت رو در کن. خطا نره که اینا خطا کارن!
مونده بودم از قپی که حلیمه اومده بود و دست وردار نبود. سه تاییشون زدن زیر خنده. یهو همونوقت یه صدایی پیچید تو دشت و یه تیر خورد کنار پای اسب مرتیکه و خاکش بلند شد به هوا. هر سه تاییشون خنده رو لبشون خشک شد و کشیدن عقب. شاباجی و حلیمه هم مث من دهنشون واز مونده بود.
حلیمه دوباره داد زد:…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…