قسمت ۱۶۳۲ و ۱۶۳۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۶۳۲ (قسمت هزار ششصد و سی و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
عرق رو پیشونیش نسشته بود و سرش رو انداخته بود پایین. گفتم: همه ی این سالها صدیقه زنت بوده. مگه نافرمونی دیدی ازش؟ یا مگه جایی رفته جلوی جماعت بخونه که باعث آبروریزیت بشه؟
گفت: انصافا بگم نه والا ننه. تا حالا همچین چیزی ندیدم ازش.
گفتم: کسی مگه اومده از آقات بد بگه؟ یا حرفش را جایی شنفتی که حاج یدالله آخر عمری رفت یه زن مطرب گرفت و دختر مطربه رو هم گرفت برای پسرش؟
گفت: اینم تا حالا نشنفتم. حتمی اگه حرفی جایی گفته بودن که محرم به محرم علمش رو نمیبردن سر قبرش علم کنن و براش فاتحه بخونن.
گفتم: خوب. خدا رو شکر زنت که سر به راهه. آقات هم که خیلی وقته رفته و غیر خدابیامرزی کسی چیزی حواله اش نکرده. پس مرضت چیه مرد که هم خودتو عذاب میدی، هم زن و بچه ات رو؟ برو خدا رو شکر کن مایی که اینجا بودیم اهل حرف و حدیث نیستیم. اگه کس دیگه ای بود و این بساطی که امروز راه انداختی رو جلوش پیاده میکردی، فردا دیگه آبرو واسه خودت و زنت نمونده بود تو این شهر و محرم امسال هم جای علم، دسته بیل میبردن سر قبر آقات. حتم دارم کار امروزت از روی جنون بوده نه عقل. خب مگه مرض داری مرد که میخوای خودتو انگشت نمای این جماعت فضول یه کلاغ چهل کلاغی کنی؟
یه آهی کشید. یه کم فکر کرد و بعد گفت: چه میدونم ننه. گاسم عقلم چاره سنگ ورمیداره یه وقتایی. از اون روزی که آقام این حرفا رو زد و مرد، همه اش خیال میکنم سرم کلاه رفته. واسه ی همینه که اینطور میشم. دست خودم نیس. خیلی سال بود دندون سر جیگر گذاشته بودم و مترصد این بودم که یه روزی بالاخره مچ صدیقه و ننه اش رو بگیرم!
گفتم: بسه دیگه آقا پرویز این حرفا. وخی بریم پیش زنت جلوی من و بقیه ازش حلالیت بطلب و از دلش دربیار. وگرنه خودت با دست خودت زندگیت رو ویرون میکنی.
قبول کرد. بلند شدم. بلند شد. گفت من جلوتر برم. پرسیدم بچه هاش کجان؟ چرا صدایی ازشون نمیاد؟
گفت: روزا میرن خونه ی همشیره ام، یه کوچه پایین تره. با بچه های اون قاطی میشن و شیطنت میکنن تا شب. گهگاهی هم اونا میان اینجا.
در اون اتاق رو واز کردم. صدیقه نسشته بود یه گوشه و حلیمه و شاباجی هم کنارش. یه تیکه گوشت آورده بودن گذاشته بودن روی کبودی چشمش و حلیمه هم داشت اختلاط میکرد واسه جفتشون. صدیقه چشمش به ما که افتاد اول ترسید، ولی بعد که خیالش راحت شد انگار پرویز قرار نیس کاری باهاش داشته باشه، نگاهش رو از ماها گرفت و روش رو کرد به دیفال و خیره موند بهش.
گفتم که پرویز ملتفت اشتباهش شده و اومده که عذرخواهی کنه و حلالیت بطلبه. جلوی همه. که صدیقه هم خیالش راحت بشه و ازش دلجویی شده باشه.
با اشاره من پرویز اومد جلو و گفت اشتباه شده زن. یه خبطی ننه ی تو و آقای من کردن، حسابش با من و تو نیس. خودشون بایست اون دنیا جوابگو باشن.
البته اینا رو با توپ پر و اخم تخم گفت.
صدیقه هنوز روش رو از دیفال برنگردونده بود. منم جاش بودم همینقدر دلخور میشدم.
رفتم جلو و آروم در گوشش گفتم: حالا که شوورت ملتفت اشتباهش شده و به گه خوردن افتاده، تو دیگه دعوا رو کش نده. بذار تموم بشه که فردا واسه خودت زندگی سخت میشه و با قهرت تازه باعث میشی شوورت هوایی بشه. بگو بخشیدیش تا قضیه فیصله پیدا کنه و ختم به خیر بشه.
خلاصه کلی باهاش حرف زدم تا راضی شد. رو کرد به پرویز و شروع کرد دهنش رو تکون دادن و اَدَ بَ دَ کردن. هرچی خواست بگه نتونست. زبونش تو دهنش نمیگشت. اولش خیال کردیم داره تیارت در میاره. ولی یکم که گذشت دیدیم نه. صدیقه زد زیر گریه و شروع کرد به ناله کردن.
نشستم یه گوشه و تکیه دادم به دیفال. پرویز با اخم گفت: چی شده؟ اینم یه بازی دیگه…
شاباجی گفت: دست مریزاد آقا پرویز. برو با خیال راحت بخواب امشب. زنت لال شده. دیگه خیالت تخت. مجلس هم نمیتونه بره که نگرانش بودی…
تا دم غروب اونجا بودیم. هر کاری از دستمون بر میمود و بلد بودیم کردیم بلکه زبون صدیقه واز بشه که نشد. پرویز رفت طبیب آورد بالاسرش. طبیب توی دهن و اینور و اونور گلوش رو نگاه کرد. حتی گفت زبونش رو دربیاره و درست و حسابی زیر و بالای زبونش رو هم نگاه کرد، گفت سر و شکلش که سالمه ولی اینکه تو دهنش نمیچرخه از یه چیز دیگه اس. بعد هم یه نگاهی به اونور صورت صدیقه که کبود شده بود انداخت و گفت حتمی از چیزی ترسیده، زبونش بند رفته.
گفتم: غیب میگی طبیب؟ حالیمونه که زبونش بند رفته. چکار بایست کرد که دوباره به زبون بیاد؟
گفت: اونایی که اینطوری زبونش بند میاد و لال میشن بعضیاشون خوب میشن و بعضیا هم تا آخر عمر همینطورن. کاری از دست من برنمیاد. بایست صبر کنین ببینین خود به خودی درست میشه یا نه. تنها دوایی که میتونم تجویز کنم براش اینه که حرص و جوش ندین بهش بلکه خوب شد اگه خدا خواست.
پرویز گفت: اگه نشد چی؟
طبیب فقط سرش رو تکون داد و بلند شد از اتاق رفت بیرون. صدیقه همینطور زل زده بود به روبروش و گهگاهی یه قطره اشکی از صورتش سرازیر میشد و میچکید روی رختهاش و یه لکه ی خیس اضافه میشد به لکه های دیگه.
گفتم: غصه نخور ننه. همون بهتر که دیگه با این مرتیکه نمیخواد دهن به دهن بشی. تازه جونت راحت شد. یکی تو بگی، یکی اون بگه، آخر سر هم دعوا بشه و بخواد دست روت بلند کنه. ایشالا که خوب میشی. ولی حالا تا یه چند وقت راحتی.
اینا رو بهش گفتم محض دلداریش. ولی اگه خودم جای اون بودم حتمی دق میکردم. من یه دقیقه هم نمیتونستم بی زبون سر کنم!
شاباجی گفت: اصلا تو دختر مش ساداتی. همونی که آوازه ی آوازش تا چندتا محله اینور و اونور پیچیده بود. تو خودت هم آواز میخوندی. مگه میشه نتونی حرف بزنی؟ از من میشنفی به حرف این طبیبا گوش نکن. وقتی که شوورت خونه نیس، واسه خودت بزن زیر آواز. حتم دارم یکم که داد بزنی و صدات دوباره واز بشه، زبونت هم واز میشه.
حلیمه گفت: گاسم یکی دعایی، جادو جنبلی چیزی براش کرده باشه. بعید نیس از این مردم. دعای زبون بند براش گرفته باشن. وگرنه بیخود و بیجهت که یهو شوورش نمیاد بیوفته به جونش و این اتفاقات بیوفته و بعدش هم زبون این بند بیاد! بایست یکی رو پیدا کنه که سحر و جادوش رو باطل کنه و دعایی که براش کردن رو بی اثر.
گفتم: اینم حرفیه.
رو کردم به صدیقه و گفتم: دعانویس سراغ داری؟ یا یکی که باطل السحر داشته باشه؟
با سر اشاره کرد آره.
گفتم: نشونیش رو بده که بریم بیاریمش.
خیره موند بهم. شاباجی گفت: این که زبون نداره خواهر که بتونه نشونی بده.
گفتم: حواس نمونده برام. حالا چطوری نشونیش رو پیدا کنیم؟
حلیمه گفت: زبون نداره. پا که داره. بلند شین بریم سراغ یارو.
پرویز اومد توی اتاق…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…