قسمت ۱۶۲۸و ۱۶۲۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۶۲۸ و ۱۶۲۹ (قسمت هزار ششصد و بیست و هشت و بیست و نه)
join 👉 @niniperarin 📚
پا شدم و رفتم در اتاق، وایسادم تو درگاهی و زل زدم به پرویز. بلکه خجالت بکشه جلوی ما و جدل رو تموم کنه. ولی انگار نه انگار. خیالیش نبود که نبود. صدیقه از ترس رفته بود یه گوشه ی اتاق کز کرده بود، ولی با این حال کم نمیگذاشت و مدام جواب پرویز رو میداد.
داد زدم: چته مرد؟ چرا بند کردی به این زن؟
پرویز برگشت با چشمهای دریده بهم نگاه کرد و گفت: تو چی میگی ننه؟ دخالت بیجا نکن. هرچی هست بین من و اینه. این همه سال بهم دروغ گفته، بایست جواب پس بده. یه عمره آبروم کم و زیاد شده و خودم خبر نداشتم. حتمی چقدر تو جعده که رد شدم از پشت سر با انگشت نشونم دادن و گفتن حاج یداللهی که محرم جلودار دسته بود و علم صد منی رو روی کولش میذاشت، پسرش رفته یه عروس واسه اش آورده از تیر و طایفه ی مطربها. خودم به جهنم، آبروی آقامم رفته.
صدیقه گفت: چرا بهتون میزنی مرد؟ چه آبرو رفتنی؟ تو که آقات با پای خودش اومد خواستگاری و خودش رفته بود جد و ورجد ما رو درآورده بود و تحقیق کرده بود و سر آخر هم اومد نشست خونه ی ما و گفت ایشالا که خیره، به پای هم پیر بشن. نکرده بود این کارو. تو هم که واسه هر کی یه دنده بودی، واسه ی آقات میمردی. گفتی هرچی آقام صلاح بدونه. هرچی هم بود و نبود هم آقات خبر داشت و هم خودت. حالا چی شده یهو من شدم دروغگو و ننه ام مطرب؟
رو کردم به پرویز و گفتم: تو دلت از خونه ی قاسم پره، چه کارت به این بدبخته؟ بعد از یه عمری تازه یادت افتاده این حرفا؟ اون شاباجی یه خبطی کرد خیال کرد آشنا دیده، خواست آشنایی بده بلکه دل خودش و این ضعیفه شاد بشه بعد از این همه وقت بی خبری از در و همسایه و خویش و قومش. تو هم وقت گیر آوردی این وسط که تن مرده ها رو تو گور بلرزونی و تن زنده ها رو اینجا سیاه کنی؟ من که میدونم این بهونه گیریت واسه ی چیه!
پرویز با توپ پر گفت: بیخود آسمون ریسمون نباف. گوز هم به شقیقه ربط نده. شما زنها همه تون سرتا پا یه کرباسین، واسه ی همینه که پشتی این در اومدی. من بایست امروز تکلیفم رو با این زن معلوم کنم. نمیخوام بیشتر از این تن آقام تو گور بلرزه و تو اون دنیا غصه بخوره که پسرش چه گلی به سرش زده. اون خدابیامرز هر جایی مجلسی میگرفتن میبردنش که علم سر دوش بگیره. هیچ کس دیگه ای نبود که زور و قوه ی اونو داشته باشه که علامت به اون وزن و جثه رو تک و تنها بلند کنه. از بس دلش پاک بود.
گفتم: آخه چرا بی ربط میگی آقا پرویز؟ اینایی که میگی دخلی داره به گیری که الان به این زن دادی؟ اگه آقات مرد بوده که بوده، بابت علم به دوش گرفتنش نبوده. بابت این بوده که اگه هم مطربی تو کار اینا بوده، چشماش رو بسته و همینکه گفتن آب توبه سرشون ریختن، قبول کرده و رضایت داده به این وصلت.
پرویز براق شد بهم که: پشت سر آقام حرف مفت نزن. اون آبو دار بود. حتمی یه جای کار بهشون دروغ گفتن. وگرنه رضایت نمیداد به این وصلت!
صدیقه که سرخ شده بود داد زد: آره. آقا خیلی مرد بود! حالا که به اینجا رسید میگم که هم تو بدونی هم اینایی که اینجا دارن میشنفن. هرچی مجلس ننه ام میرفت رو آقات براش جور میکرد. چه مطربی بود و چه ختم و عزا و نوحه. نصف پول ننه ام رو هم میگرفت میذاشت جیبش….

با این حرف صدیقه پرویز ساکت شد. چند لحظه خیره نگاهش کرد و بعد یهو مث گرگی که بره دیده هجوم برد طرف صدیقه و کپ کرد رو سرش و شروع کرد با مشت و لگد زدن و داد میزد: برو دهنت رو آب بکش زنیکه ی مطرب. اسم آقام رو دیگه از اون دهن نجست نشنفم. بی آبروی آپاردی کارش به جایی رسیده که دیگه به آقام بهتون هم میزنه. حالا که میدونی اون مرده و دستش از این دنیا کوتاس هر زر مفتی که به دهنت میاد میزنی؟ اون یه عمری کمر زیر علم صد منی خم نکرد که یه بی چشم و رویی مث تو بیاد با بی آبرویی و بهتون زدن سرش رو جلوی هر کس و ناکس تو این شهر خم کنه از شرم؟ دیگه کارت به جایی رسیده که آقای منو با ننه ی خودت همکاسه میکنی؟
صدیقه فقط زیر مشت و لگد پرویز جیغ میکشید و پشت هم میگفت: غلط کردم…
حلیمه و شاباجی که صدای جیغ صدیقه و کتکهای پرویز رو شنفتن فرز خودشون رو رسوندن دم در اتاق. بعد هم سه تایی بی درنگ دویدیم طرف پرویز و تا جایی که زورمون میرسید دستهاش رو گرفتیم که نتونه بیشتر صدیقه رو سیاه و کبود کنه. مث گاو زور داشت مرتیکه. به هر زاجراتی بود کشوندیمش عقب و هلش دادیم تو کنج دیفال.
صدیقه داشت مث ابر باهار اشک میریخت و چشم چپش سرخ شده بود و ورم کرده بود اندازه ی یه مشت.
یه چندتا داد که سر پرویز زدم، ساکت شد و حلیمه رفت سراغ صدیقه که به درد اون برسه. صدیقه رو که از اتاق برد بیرون رو کردم به پرویز و گفتم: یهو چت شده مرد؟ این همه گفتی آق پرویز مرده، همین بود مردونگیت؟ دست روی ضعیفه بلند میکنی؟ چرا بهونه ی بیخود میگیری؟ تو که از اول میدونستی ننه اش و خودش هم مطربی کردن و هم مجلس دعا گردوندن. میدونستی هم که خیلی ساله این کارو گذاشتن کنار. چت شده یهو؟ فیلت یاد هندستون کرده؟
چندتا نفس نفس زد و بعدش سیگارش رو آتیش کرد و گفت: میدونستم ننه. ولی دست خودم نیس. همه ی این سالها به این فکر میکردم که اگه یه روزی یکی ملتفت این قضیه بشه چی میشه. که بالاخره امروز شد. این آبجیت اون روز رو برام آورد امروز.
شاباجی گفت: بهونه ی بیخوده اینا. اصلا گیرمم که همه ی شهر هم بدونن. چه توفیری داره به حال تو؟ حتمی همه هم میدونن که دیگه زنت و ننه اش مطربی نمیکردن.
پرویز نگاه بدی به شاباجی انداخت و گفت: دست خودم نیس. میدونم که زنم مقصر نیس ولی نمیتونم از گناه ننه اش بگذرم!
گفتم: چه گناهی؟ مطربی؟
پرویز سری تکون داد و گفت: کاش فقط مطربی بود. ننه اش…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…