قسمت ۱۶۲۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۶۲۶ (قسمت هزار ششصد و بیست و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
زنش از توی اتاق اومد بیرون ببینه مهمون کیه که یهو شاباجی تا چشمش افتاد بهش گفت: یا جد امومزاده دوقلو! اینکه که مش ساداته! هنوز پیر نشده بعد از این همه سال؟ اصلا اینجا چه کار میکنه؟
من و حلیمه خیره نگاهش کردیم. گفتم: حالت خوشه آبجی؟ مش سادات دیگه کیه؟
جواب نداد. همونطور که محو زن پرویز شده بود خیره رفت جلو.
زن پرویز که از تو اتاق دراومده بود، با تعجب به ما نگاه کرد و از تو چشماش میشد خوند که پیش خودش داره میگه اینا کین که شوورش آورده تو خونه و اسم مهمون روشون گذاشته. ولی آبرو داری کرد و گفت: خوش اومدین. بفرمایین تو اتاق. سماور جوشه و چای هم تازه دم.
رفت نزدیک پرویز و یواش یه چیزی گفت. پیدا بود داره اونی که بهش فکر میکرد رو از پرویز میپرسه.
پرویز بلند گفت: وقت تو اومدن نداریم. منم بایست این سه تا بنده خدا رو ببرم برسونم تا بیرون شهر و برگردم. یه خر دارن ولی سه تان. اومدم این یابوی کهر رو زین کنم که یکیشون سوار بشه. پیرن و پای راه رفتن ندارن. بایست هم حتمی برن چون ناخوش احوالن. بهتر هم هست که نیان تو اتاق!
شاباجی رفت یه قدمی زن پرویز وایساد و از نزدیک خوب براندازش کرد و یهو با یه حالی گفت: مش سادات، خودتی؟ ماشالله پیر نشدی بعد از این همه سال که جوونتر هم شدی!
تا شاباجی این حرفو زد، پرویز و زنش برگشتن با تعجب به شاباجی نگاه کردن.
شاباجی گفت: تو کجا؟ اینجا کجا؟
پرویز با تعجب گفت: مگه تو مش سادات رو میشناسی ننه؟
گفت: آره که میشناسم، اگه نمیشناختم از کجا اسمش رو بلد بودم؟ ولی مش سادات تو که همسن ننه ام بودی، چطور اینقدر جوون موندی؟
زن پرویز همونطور که زل زده بود به شاباجی گفت: مش سادات ننمه. یعنی بود. خدا رحمتش کنه. من صدیقه ساداتم دختر کوچیکه اش. از کجا ننه ام رو میشناسی؟
شاباجی با یه حال عجیبی گفت: خدا بیامرزتش. عجب! تو صدیقه ای؟ یادمه وقتی که تو بغل ننه ات بودی رو. ماشالله عین یه سیبی که از وسط نصف کرده باشن. عین ننه ات شدی. خیلی سال همسایه بودیم. یادت نیس؟ من شاباجی ام. خونه تون چندتا اونورتر از خونه ی آقام اینا بود.
پرویز گفت: مبارکه! آشنا هم که دراومدین.
صدیقه گفت: کدوم شاباجی؟ نکنه آبجی آباجی خانومی؟ همون که افتاد تو آب انبار….
شاباجی پرید تو حرفش و گفت: آره. همون. خدا رحمتش کنه خواهرمو. مش سادات تو عقد خودم داریه دست گرفته بود و میزد و میخوند. مجلسی نبود که ننه ات با دعوت یا بی دعوت نرفته باشه…
صدیقه جلدی گفت: خدا رحمتش کنه. برین بشینین لب ایوون من چای رو بیارم تا پرویز یابو رو زین میکنه!
صدیقه فرز رفت توی اتاق. پرویز که زل زده بود تو دهن شاباجی و صدیقه، پشت بندش رفت توی اتاق.
رفتیم نشستیم کنار ایوون که….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…