قسمت ۱۶۲۲

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۶۲۲ (قسمت هزار ششصد و بیست و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
قاسم با چشمهای گشاد خیره شد به پرویز و گفت: مردونگیت همین بود؟ قسم خورده بودی هرچی میشنفی رو خاک کنی. تازه اومدی به این سه تا جارچی گفتی؟
پرویز براق شد بهش که: یکی حرف از مردونگی میزنه که نامردی نکرده باشه. همین امروز صبح سعیده رو دیدم و همه چی رو واسه ام گفت. حیف تف که تو صورتت بندازم بی مروت.
آسیه گفت: سعیده دیگه کیه؟
گفتم: هیچی. بزار سر وقتش ملتفت میشی. حالا کار واجب تر هم هست.
رو کردم به قاسم و گفتم: میگی این سکینه کیه و کجا بوده یا خودشو بیارم بالا ازش بپرسم؟
قاسم خیره نگام کرد. بعدش خیلی حق به جانب گفت: زنمه دیگه. میدونی و میپرسی؟
گفتم: میدونم زنته. از کجا سر و کله اش پیدا شده؟ سعیده هم زنته ولی معلوم و مشخصه از کجا اومده و قضیه اش چیه.
آسیه یهو چشماش گشاد شد. با جز و ناله گفت: زنش؟ سعیده؟ مگه زن دیگه هم داره؟ الهی خیر نبینی مرد. زنت شدم که بشم همدم خودت و کنیز خونه ات، دست این زنیکه رو گرفتی آوردی اینجا و گفتی ممبعد این خانومه و تو کلفت. حالا تازه معلوم شده یه زن دیگه هم داری؟ الهی خونه خراب بشی که خونه خرابم کردی. اون از بچه ام که دزدیدی، اینم از زنهات. لابد فردا هم معلوم میشه چندتا هووی دیگه هم دارم و خبر ندارم. من احمق رو بگو که تازه به اینا میگم کارت نداشته باشن فردا یهو بچه ام شاکی بشه چرا آقاش رو اذیت کردن.
گفتم: یه ذره دندون به جیگر بگیر آسیه. حساب تو با شوورت باشه واسه بعد.
رو کردم به قاسم و گفتم: ببینم سکینه هم خبر داره یا بگم بیاد بالا خبردار بشه؟
قاسم یهو رنگش پرید. گفت: چه کارتون به کار اون بدبخته؟ هرچی هست مقصرش منم.
آسیه با حرص گفت: الهی رخت سیاهتو تن کنم. میبینی کل مریم؟ بی چشم و رو هنوزم نگران اون زنیکه اس که یهو خاطرش آشفته تر از این نشه. من و بچه اش انگاری اصلا نیستیم تو این دنیا.
رو کردم به قاسم و گفتم: میگی یا بگم بیارنش بالا.
قاسم اخمهاش رو کشید تو هم و گفت: آسیه رو بفرستین بیرون تا بگم.
آسیه شروع کرد به نفرین کردن. میخواست وایسه و ببینه چی به چیه. راضیش کردیم بره بعدا براش همه چی رو میگیم.
بیرون که رفت قاسم گفت: سکینه دختر داییمه!
حلیمه گفت: مگه اون روز نگفتین آسیه دختر داییته و شوورش مرده بوده؟
گفت: برعکس گفتیم. سکینه دختر داییمه. میخواستمش از اول. ننه ام نگذاشت. مخالف بود. خیال میکرد اجاقم کوره، گفت نمیخوام بشم باعث نفرین و ناله ی دایی و زنداییت. اونم منو میخواست. خیلی سال پیش بود. ولی داییم زود شوورش داد و رفت از این شهر. چند وقت پیش شوورش مرد، برگشت همینجا پیش زن داییم که حالا هم سن و سال خودته. داییم چند سالی میشه که مرده. رفته بودم خونه شون که دیدم برگشته. زندگیش رو برام تعریف کرد. منم راضیش کردم و عقدش کردم که بیاد پیش خودم. بچه نداره، واسه همین چشمش دنبال حمدالله بود. گفت بچه رو ورداریم و بریم همون جایی که بوده. خونه ی شوورش هست هنوز و قبل از مرگش خونه رو بخشیده به اون. خامش شدم. قبول کردم. همین. حالا هم که اتفاق خاصی نیوفتاده. هم من اینجام و هم آسیه و هم حمدالله. سعیده رو هم خودم راضی میکنم!
پرویز گفت: به همین راحتی؟ روت را برم. خودم آدمت میکنم.
قاسم گفت: والا خلاف شرع که نکردم. هر محکمه ای خواستین میریم. سه تا زن گرفتم، سه تاشون هم راضی. یه مشکل کوچیکی داشتم که خودت در جریانی، اونم که الحمدالله معلوم شد نگرونیم بیخود بوده و ناقصی ندارم. اصلا شماها هم بیخود سرتون رو کردین تو زندگی من و پاپیچم شدین. بریم محکمه، من از دست همه تون شاکی میشم. حالا خود دانین.
شاباجی گفت: والا رو که نیس. سنگ پا قزوینه. تازه یه چیزی هم داریم بدهکار میشیم.
حلیمه گفت: اتفاقا عدلیه همینجاس. جای دیگه پی اش نگرد.
بعدش رو کرد به من و گفت: به نظر من بهتره هر سه تا زنهاش رو صدا کنین بیان همینجا تو همین اتاق، خودشون با این مرتیکه سنگهاشون رو وا بکنن و هر حرفی هم دارن به هم بزنن.
همه یه نگاهی به هم کردیم. پرویز گفت: پر بیراه نمیگه این ننه. سه تاشون بیان هر حکمی خواستن بدن و ببرن.
قبول کردم. پرویز رفت سعیده رو بیاره. قاسم هم رنگش شده بود مث گچ و صداش در نمی اومد.

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…