قسمت ۱۶۱۹ و ۱۶۲۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۶۱۹ (قسمت هزار ششصد و نوزده)
join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: راهش اینه که میری یه زن دیگه میگیری. اگه آبستن شد که یعنی زنت خبط و خطایی نکرده و خودت هم مردی تو وجودت بوده. اگه نشد هم که ملتفت میشی قضیه برعکسه و اونوقت دیگه شک و شبهه ات تبدیل میشه به یقین و دیگه دستت وازه هر کاری که خواستی بکنی.
مش کریم گفت: خب آق پرویز اومدیم و زنی که میگیره نازا بود و اجاق کور. اونوقت حکم چیه؟ از کجا میخواد ملتفت بشه که اینطور هست یا نیست؟ اون موقع این زن بدبختش بیخود میشه گنهکار.
گفتم: اونم راه داره مش کریم. یه زنی واسه اش میگیریم که قبلش امتحانش رو پس داده باشه و یکی دو شیکم زاییده باشه که بدونیم نازا نیس. اینطور دیگه نه سیخ میسوزه و نه کباب. یه مدت بایست فقط دندون سر جیگر بذاره و همت کنه تا ببینه واسه ی زن دومش اتفاقی میوفته یا نه.
قاسم گفت: یعنی میگی حتمی بایست بچه داشته باشه؟ خب میرم یه دختره کم سن و سال و تازه رسیده میگیرم. اون که دیگه قوه ی زاییدن داره و حتمی بچه اش میشه!
گفتم: نه آق قاسم. قرار نشد سوسه بیای تو کار و طمع کنی. قراره یه زن بگیری محض اطمینون از خودت و زنت. نه اینکه یه دختر کم سن و سال بگیری که اگه مشکل هم از تو بود اون بیچاره رو هم سیاه بخت کنی.
مش کریم گفت: آره آق قاسم. حرف آق پرویز متینه. میخوای خودتو محک بزنی، نه اینکه بری کار دست یکی دیگه هم بدی.
قاسم آهی کشید و گفت: باشه آق کریم. هرچی شما بگین. من حرفی ندارم. فقط من کسی رو نمیشناسم که این شرایطی که گفتین رو داشته باشه.
آق کریم گفت: من خودم میگردم تو دور و بر و سراغ میگیرم. آق پرویز هم به سهم خودش میگرده…
گفتم: نه آق کریم. نیازی به گشتن نیس. میشناسم یکی رو. هم جوونه. هم یه شیکم زاییده. بنده خدا اقبال درست و حسابی نداشت. بچه اش سه سالش که شده بود شوورش زردی گرفت. چند وقت زرد بود و بعدش هم یه روز رفت زیر چرخ گاری. ناقص شد و چند وقت بعدش هم مرد. بچه اش هم بعد از این قضیه زرد شد مث آقاش و چیزی طول نکشید که رفت پیش اون خدابیامرز. خلاصه که داغ دیده ولی سر به راهه و مستحق. بر و روش هم خوبه. آشناس. سر به راهه و اهل زندگی.
مش کریم گفت: پس دیگه جای استخاره نداره. همین حالا بلند شین بریم قضیه رو تموم کنیم که این بنده خدا هم زودتر دست به کار بشه و از شک و شبهه دربیاد.

شاباجی گفت: دستخوش آقا پرویز. پس باعث و بانی سیاه بختی آسیه تو بودی، هان؟
پرویز گفت: چه ربطی داره ننه؟ فقط خواستم اون قاسم پفیوز از برزخ شکی که توش افتاده بود در بیاد و اینقدر خون به دل زنش نکنه. بالاخره ملتفت میشد چیه به چیه و یا زنگی زنگی میشد یا رومی رومی. چه میدونستم اینطور میشه.
حلیمه گفت: عجب زن سر به راه و بی شیله پیله ای هم هست این خویش و قومتون ارواح شکمش. شیطون رو درس میده!
پرویز گفت: مگه دیدینش؟
گفتم: خیال کردی الان قاسم بچه ی اون آسیه ی بدبخت رو با کی ورداشته و زده به چاک؟ با همون سکینه ی از خدا بیخبری که تو دستش رو گذاشتی تو دست قاسم. وگرنه خیال کردی اون قاسم افندی پیزی میتونست بچه رو تنهایی از دست ننه اش در بیاره و در بره؟ سکینه همدست شده باهاش و راضیش کرده به این کار. بعدش هم من نمیدونم چطور وقتی قاسم میخواسته مردی خودشو محک بزنه و تیرش به سنگ خورده و از سکینه چیزی عایدش نشده، چطوره که باهاش دست به یکی کرده!
پرویز سیگارش رو آتیش کرد و گفت: چی میگین شما سه تا پیرزن؟ سکینه کیه؟ خویش و قوم چیه؟ کی گفته سکینه خویش و قوم منه؟
گفتم: خودت گفتی تو دست این زن رو گذاشتی تو دست قاسم.
گفت: من کی چنین حرفی زدم؟ اصلا این زنیکه که شما میگین ربطی به اونی که من بهش معرفی کردم نداره.
شاباجی زد پشت دستش و میون انگشتهاش رو گاز گرفت و گفت: خدا به دور. یعنی میخوای بگی این یکی دیگه اس؟
پرویز گفت: اره والا. اصلا سر همینه که اومدم اینجا خشتک این قرمساق رو بکشم رو سرش. اون روز به اصرار مش کریم ما راه افتادیم رفتیم خونه ی اون کسی که گفتم و میشناختم. اسمش سعیده خانومه. رفتیم نشستیم تو و خودم باهاش حرف زدم. یه مهر هم واسه اش معین کردیم که قاسم به وقتش بده. قبول کرد. یه ملای آشنا سراغ داشت مش کریم. صداش کرد اومد همون شب خطبه ی عقدشون رو خوند. قرار شد واسه ی اینکه حرف و حدیث پیش نیاد، سعیده بمونه ی خونه ی خودش و قاسم هم بهش سر بزنه. خرجیش رو بده. همون شب قاسم موند اونجا. ما هم گفتیم دیگه هر وقت خبری شد و اتفاقی افتاد قاسم بیاد خبرش رو بده. اوضاع به روال بود و خودمم گهگاهی بی اینکه قاسم بدونه یه سری میزدم به سعیده و جویای حال و احوالشون میشدم. تا اینکه رفتم سفر و نبودم چند روز. دیروز برگشتم و امروز صبح از حمام اومده بودم بیرون که توی کوچه سعیده رو دیدم. خونه اش تو همون کوچه اس. منو که دید شروع کرد به گریه زاری. پرسیدم چی شده، چی نشده که گفت یکی دوبار اومدم این چند روز نبودی. گفت قاسم از وقتی ملتفت شده حامله ام زده به در بدخلقی و دو سه روز پیش هم اومده گرفتتش به باد کتک و گفته نه خودتو میخوام و نه اون بچه ی حرومزاده ات رو! پرسیده مگه حامله ای؟ گفت چند وقته. خیال کردم قاسم بهت گفته. نگفته بود قرمساق. سعیده رفته بود ته و توی کارو در آورده بود و ملتفت شده بود قاسم همینکه خیالش تخت شده که مردی داره رفته با یه زن دیگه ریخته رو هم. خیال میکنم همین سکینه باشه که شما میگین. یه راست اومدم اینجا تا آدمش کنم که دیدم نیست و مابقی قاضایا که خودتون بودین…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…