قسمت ۱۶۱۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۶۱۰ (قسمت هزار ششصد و ده)
join 👉 @niniperarin 📚
آسیه گفت: سکینه آبستن بوده از قاسم. نمیدونم سر همین مجبور شده قاسم بگیرتش یا بعد از اینکه شده زنش آبستن میشه.
حلیمه گفت: حالا هر طوری که بوده. چه فرقی میکنه؟ مهم اینه که آبستن بوده. بعدش؟
آسیه نفس عمیقی کشید و گفت: حتم دارم حلال زاده نبوده که بچه ی این دنیا نشده. وقتی اومد تو این خونه تازه بچه اش افتاده بود.
گفتم: رو چه حساب میگی؟
گفت: یه نصف شبی که داشت با قاسم حرف میزد خودم شنفتم. عمدی رفته بودم گوش وایساده بودم ببینم چی به چیه. تو حرفهاش ملتفت شدم. دیدم بیخود نیس که روزها با حسرت زل میزنه به حمدالله و با من بد اخلاقی میکنه بیخود. چشمش پی بچه ام بود. از اون شب ترس داشتم نکنه بلایی سر بچه ام بیاره رو حسادت و بدخواهی. بعدش دیدم نه. دلش پی بچمه. من که مشغول کارا میشدم تو خونه، یواشکی میرفت سراغ حمدالله و بازیش میداد. چندباری هم بهش توپیدم و درگیر شدم باهاش که دور و ور حمدالله نپلکه.
شاباجی گفت: خوب کاری کردی. چه معنی داره زنک بیاد بچه ی تو رو بازی بده و با خودت اوقات تلخی کنه؟
آسیه گفت: تا قبل از اون که باهاش دعوا کنم سر حمدالله، قاسم وقتی میومد خونه نگاه هم به بچه نمیکرد. خیلی که حرف میزد باهاش یه دادی سر بچه میزد و بعدش عربده میکشید که” بیا این توله سگو ورش دار همه چی رو به گه کشید!” ولی بعد از اون دعوا، سکینه نمیدونم چی بهش گفته بود که قاسم حمدالله رو صدا میکرد میبرد پیش خودش و به تبع اون سکینه بچه رو میگرفت به بازی و قربون صدقه اش میرفت. منم که نمیشد حرفی بزنم. بعدش هول افتاد تو دلم که نکنه قاسم بچه رو بگیره بده دست اون. واسه همین به فکر چاره افتادم و بعدش هم دیگه اومدم سراغ عبدالجبار و شماها که در جریانش هستین.
اخمهام رو کشیدم تو هم و گفتم: خب چرا از اول نگفتی که ما حساب کار دستمون باشه؟ اومدی به حرف دیگه زدی و ما رو انداختی به اشتباه. گفتی هووم اذیتم میکنه. همین. نگفتی چشمش پی بچمه.
بغض کرد و گفت: خیال نمیکردم کسی باور کنه. همونهایی که بهتون گفتم، وسطش شک آوردین و گفتین دروغ میگم، چه رسه به اینکه میگفتم چشم هووم دنبال بچمه.
شاباجی گفت: حرفات آیا عالمه. من که هنوزم شک دارم به چیزایی که میگی!
براق شدم به شاباجی، حرفش رو نصفه نیمه خورد. رو کردم به آسیه و گفتم: همینه دیگه. از اول راستش رو نمیگی اینطوری میشه. حرف راست جای درست میره. اگه از اول راستش رو گفته بودی ما هم به اشتباه نمی افتادیم. میدونستیم قضیه یه طور دیگه اس و اونوقت من میدونستم و شوورت و هووت. بلایی سرشون می آوردم که اون سرش نا پیدا!
حالا هم دیر نشده. کیا میدونن از در و همسایه ها که حمدالله از اول بچه ی تو بوده؟
گفت: همه میدونن. هفت تا همسایه از اینور و اونور، با همه ی اونایی که وقت زاییدنم اومدن اینجا واسه چشم روشنی.
گفتم: اگه ما بریم چون نمیشناسن به حرفمون التفات نمیکنن. خودت بایست پاشی بری در تک تکشون رو بزنی و بگی هووم بچه ام رو دزدیده و در رفته. نگو هم شوورت باهاشه، وگرنه میگن آقای بچه همراهشه و با ما ربطی نداره. اگه پرسیدن بگو شوورم رفته سفر، هووم بچه ام رو ورداشته و در رفته. بگو جمع بشن، یاری بدن که پیداش کنی. در مورد ماها هم اگه پرسیدن بگو از فک و فامیلن اومدن کمک. هرکدوم اسبی، خری یا پای سالمی دارن راه بیوفتن دوره، ایشالا که پیداش میکنن.
اشاره کردم به حلیمه و شاباجی. آسیه رو بلند کردن و یه چادر انداختن سرش ئ فرستادنش بیرون که بره سراغ همسایه ها.
آسیه که رفت حلیمه گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…