قسمت ۱۶۰۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۶۰۶ (قسمت هزار ششصد و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
غروب که شد، یواشکی از جزامخونه زدیم بیرون. آشوب هم اومد. دوتا خر داشتن که هر دوش مال قاسم بود. من و سکینه سوار یکیش شدیم و شاباجی و حلیمه هم سوار اون یکی. آشوب و قاسم هم پیاده، افسار خرها رو گرفتن و از جلو راه افتادن. خیلی وقت بود از جزانخونه نیومده بودم بیرون. نمیشد. میخواستیم هم نمیگذاشتن. دربون گذاشته بودن که یهو کسی بیرون نره. اومدنت داخل دست خودت بود، اما بیرون رفتنش نه. امشب هم آشوب رفته بود مثل دفعه های قبل دم دربونها رو دیده بود و قول داده بود صبح نشده برمیگرده. نگفته بود ما هم میریم. سرشون رو که گرم کرد ماها اومدیم بیرون. قبل از اینکه بیام تو این جزامخونه شنفته بودم که بیرون رفتن از اینجا محاله. ولی خب تو این مملکت همه کاری رو میشه حل کرد. کافیه دم دربون یا کلفت و نوکرا رو ببینی، مابقیش خود به خود درست میشه! ولی هیچکدوم از اونایی که تو این جزامخونه بودن، حتی اگه منعی نداشتن بابت رفت و اومد، خودشون خوش نداشتن که دیگه برگردن تو اون دنیای بیرون از دیفالهای جزامخونه. آخه طوری که این مردم رفتار میکردن باهاشون، درد و ناراحتیش بیشتر بود تا اینکه بمونن تو این چهار دیواری قاطی چندتای دیگه مث خودشون.
من جلو نشسته بودم و سکینه پشت سرم. گفت: مطمئنی مرضت واگیر نداره؟
گفتم: مطمئنم. ولی تو اگه شک داری پیاده شو همره شوورت پیاده بیا.
گفت: اینقدر تو دلم آشوبه که پاهام نای نگه داشتن تنم رو نداره، چه رسه به اینکه بخوام پیاده هم بیام.
گفتم: چند ساله آسیه شده هووت؟
گفت: خیلی نیست. دو سه ساله. یک سالش بود حمدالله که اون اومد. اگه خویش و قوم قاسم نبود، همون روز اول زیر پاش رو میروفتم. ولی امون از رودربایستی. با قوم و خویشش چشم تو چشم بودم. حرفی میزدم دوره ام میکردن. همه شون پشتی قاسم رو گرفتن. گفتن میخواد کار خیر کنه، تو میخوای بشی دربون جهنم و نذاری. مجبور شدم آخر. اینم نتیجه اش.
همون وقت صدای گریه شنفتم. نگاه کردم دیدم شاباجیه. داره هق هق میکنه و اشک میریزه. حلیمه هم که پشتش نشسته بود داشت آروم شونه هی شاباجی رو میمالید و بهش دلداری میداد.
پرسیدم چی شده؟
حلیمه گفت: دلش گرفته!
گفتم: واسه ی چی؟
شاباجی گفت: هیچی خواهر. چیز مهمی نیس. یاد قدیم افتادم. اونوقتی که سالم بودم و بیرون از اون زندونی که الان سه تایی توش داریم سر میکنیم. خیلی وقت بود هوای بیرون رو نفس نکشیده بودم. دلم گرفت از اینکه دیگه نمیتونم هروقت دلم میخواد برم و بیام.
گفتم: خب اینکه گریه نداره. درد بی درمون که نیس.
گفت: هست. بخوایم هم نمیتونیم دیگه بیرون باشیم. کسی تحویلمون نمیگیره. تا چشمشون بهمون میوفته با انگشت نشونمون میدن و باهامون فاصله میگیرن، یه طوری که آدم از خودش هم خوف میکنه. نگاه کن کل مریم، بالا سرت، تو آسمون، ستاره ها رو میبینی؟
گفتم: دیگه داری بیخود شلوغش میکنی. دیگه ستاره های آسمون که عوض نمیشه. همینها رو توی حیاط جزامخونه هم میشه دید.
گفت: نه کل مریم! اون تو ستاره هاش هم نور نداره! فرق میکنه آسمونش با اینجا.
آشوب گفت: آبجی، اختلاط بسه. درست و حسابی سر و روتون رو بگیرین کسی ملتفت نشه خدای نکرده، وگرنه نرفته بایست برگردیم. چند دقیقه دیگه میرسیم.
سکینه گفت: دستم بهش برسه، سالم نمیگذارمش. خفه اش میکنم!
جلوی خونه که رسیدیم همه جا ساکت بود. قاسم آروم در رو فشار داد. کلونش رو آسیه انداخته بود از پشت و محکم بسته بودش.

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…