قسمت ۱۶۰۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۶۰۵ (قسمت هزار ششصد و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
حلیمه اومد تو. گفت: آشوب با اون دوتا همین حالا اومدن تو جزامخونه.
آشوب نشسته بود دم در اتاق و قاسم و سکینه با دو قدم فاصله باهاش میون اتاق چهار زانو نشسته بودن. سکینه چند دقیقه یکبار که فین فینش در می اومد با پته ی چادرش دماغش رو میگرفت و کف دستش رو میکشید به چشمهاش که یعنی اشکش رو پاک کنه که سرازیر نشه. شاباجی و حلیمه هم نشسته بودن چپ و راست من و خیره مونده بودن به اون دوتا.
سکینه گفت: قاسم خودش میدونه، هرچی باشه اون سلیطه از فک و فامیلشه. ولی من نه از بچه ام میگذرم، نه از خونه و زندگیم. اگه همین امروز برنگردم تو اون خونه و بچه ام پیشم نباشه دیگه احدی رو نمیشناسم. یه راست میرم سراغ عدلیه و سیر تا پیاز همه چی رو واسه شون تعریف میکنم. شماها هم پاتون گیره که همدست شدین با اون ضعیفه ی خل مشنگ دیوونه.
قاسم با اخم و تخم چپ چپ به سکینه نگاه کرد و گفت: تا وقتی مردت اینجا نشسته خط و نشون نکش. حمدالله بچه ی منم هست. خیال کردی منم خوش دارم تک پسرم دست اون آسیه ی بی چشم و رو باشه؟
سکینه با بغض گفت: هرچی باشه اون از خویش و قومته. الان این حرفا رو میزنی، ولی تا رو تو رو بشی باهاش همه چی باز یادت میره. میگی زشته میون خویش و قوم و آشنا که اون پتیاره رو بندازی از خونه ات بیرون. مگه تا حالا پیش نیومده؟ دیدم که میگم.
بعد هم رو کرد به من و گفت: پای شماها هم گیره. خجالت نکشیدین با این سن و سال و حال و روز مریض نشستین اینجا نقشه ی بدبختی منو ریختین؟ من که ازتون نمیگذرم. خدا هم نگذره به حق پنج تن. اگه خوره به تنم بیوفته حتم کنین میرم تو عدلیه ازتون شاکی میشم. هم شما سه تا پیرزن، هم این مرتیکه و ایل و طایفه اش. پا وامیستم و نسل همه تون رو از رو زمین ورمیدارم!
گفتم: خیال نکن اگه هیچی بهت نمیگم زبونش رو ندارم یا ازت واهمه دارم. مراعات حال و روزت رو میکنم حرمت شوورت رو نگه میدارم که عاقل تر از توئه. حالا هم بیخود شلوغش نکن. ما اگه کاری کردیم قصدمون خیر بوده. تو هم جای ما بودی همین کارو میکردی که ما کردیم. الان هم اگه میخوای مشکلت حل بشه، بایست زبون به کام بگیری و در دهنت رو بدوزی تا ببینیم چطور میشه مشکل رو حل کرد.
قاسم گفت: شما به دل نگیر خاتون. فقط زودتر بگو بایست چکار کرد که هرچی بگذره بدتره. ما بایست تا غروب نشده برگردیم خونه. وگرنه معلوم نیست آسیه دیگه اونجا بمونه. ممکنه حالا که یه چیزایی هم ملتفت شده، بچه رو ورداره و از خونه بره بیرون و دیگه نشه پیداش کرد. آخه عقل و شعور درست و حسابی که نداره.
گفتم: هر کاری هم بخوایم بکنیم تا غروب نمیشه شماها برگردین خونه تون. اینطوری که من آسیه رو شناختم اتفاقا عقلش هم خوب کار میکنه. اگه توی روز برگردین اونجا، باز میزنه به کولی بازی و کاری میکنه مردم جمع بشن و همون بلایی که سر عبدالجبار آوردن رو سر شماها هم بیارن. بایست صبر کنین تا آفتاب غروب کنه و هوا تاریک بشه بعد راه بیوفتین برین خونه. بلکه هم اونوقت خواب باشه. اینطوری میتونین یواشکی از سر دیفال برین بالا و یواش وارد خونه بشین و بچه رو از دستش در بیارین. اگه هم خواب بود که جلدی دست و دهنش رو ببندین و اسیری بگیرینش تا تکلیفش رو معلوم کنین.
قاسم و سکینه نگاهی به هم کردن. سکینه سری تکون داد. قاسم گفت: باشه. هرچی شما صلاح بدونین. باعث این قضیه شما بودین، خودتون هم بایست تمومش کنین. هر کاری بگین میکنیم به این شرط که همه چی باز برگرده به روال سابق.
گفتم: با اینکه حال و روز خوشی ندارم، ولی بابت اینکه خیالم راحت بشه از این قضیه و مطمئن بشم که فردای قیومت گرفتار نمیشم، شب خودمم میام همراتون تا مطمئن بشم کار به خوبی و خوشی به سرانجام میرسه و سفره اش جمع میشه.
شاباجی گفت: منم میام همرات که تنها نباشی.
حلیمه هم گفت: منم که شما دوتا رو تنها نمیذارم، رفیق نیمه راه که نیستم!
غروب که شد، یواشکی از جزامخونه زدیم بیرون…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…