قسمت ۱۶۰۲

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۶۰۲ (قسمت هزار ششصد و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
دیدم انگار تو باغ نیست. قضیه ی خودش و زنش و بلایی که سر اون زن طفلک آورده بودن رو براش تعریف کردم که یهو دیدم زنش، همونی که سکینه صداش میکرد زد زیر گریه!
شاباجی گفت: لابد دلت هم واسه اش سوخت. اشک تمساح بوده. میخواسته بلا نسبت خرت کنه.
گفتم: بهش میگفتی اونوقتی که آتیش پشت دست اون آسیه ی ننه مرده میگذاشتی، همینطوری اشکت دم مشکت بود؟ دیدی گرفتار شد و حربه ای نداری متوسل شدی به حیله؟
عبدالجبار گفت: اتفاقا اعتنایی نکردم. یه طورایی دلمم خنک شد از اینکه میدیدم خودشونو دارن توی بند میبینن و نه راه پس دارن و نه راه پیش. ولی قاسم هم ساکت نموند. با حرص برگشت بهم که: کدوم از خدا بیخبری این اراجیف و مهملات رو تحویل شما داده؟ شما هم شنفتین و باور کردین؟
بهش گفتم: اونی که این حرفا رو زده خودش زخم خورده ی شما دوتا بوده. همونی اومده پیش ما به دادخواهی که دادش رو بردین به آسمون.
اینو که گفتم قاسم چشماش شد اندازه ی تغار دوغ. گفت: آسیه این حرفا رو زده؟
گفتم: آره.
سکینه وسط گریه و زاری برگشت به قاسم که: دیدی آقا قاسم؟ هی بهت گفتم این زنک عقل درست و حسابی نداره. یه کاری دست من یا بچه ام میده آخر. به گوشت فرو نرفت که نرفت. حالا وایسا و تماشا کن. دیدی آخرش چی شد؟ گفتی دختر داییمه، شوورش مرده، بی کس و کاره، راه به جایی نداره، عقدش میکنم که محرم باشه و میارمش تو همین خونه فقط محض اینکه زیر بال و پرش رو بگیرم. حالا بیا تحویل بگیر. گفتم اذیتم میکنه، مرض داره و عقلش پاره سنگ ور میداره، گفتی داغ دیده اس درست میشه. درست که نشد هیچ، بدتر هم شد. آتیش گذاشت رو دستش و اومد گفت کار من بوده، چند وقت بعدش پام رو قلم کرد، گفتی اتفاقی بوده، گفتم زده به سرش و میگه حمدالله بچه ی اونه، گفتی بچه نداره، بذار چند روز هم خیال کنه اون ننه ی حمداللهه چیزی که ازت کم نمیشه! حالا دیگه چطور میخوای پشتیش رو بگیری؟ میبینی؟ نقشه کشیده و ما رو آورده اینجا قاطی جذامیا حبس کرده که خوره بندازه به جونمون. اینبار به خودت هم رحم نکرده.
قاسم داد زد: بسه زن، بذار ببینم چه خاکی بایست به سرم بریزم.
همونوقت یهو سکینه جیغ زد و شروع کرد به داد و فریاد که: حتمی الان رفته حمدالله رو از همسایه گرفته و برده. همه ی این کارا رو کرده که حمدالله رو از دست من و تو دربیاره اون دیوونه…
حلیمه و شاباجی هم مث من مبهوت حرفهای آشوب مونده بودن.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: ولشون کردی برن؟
گفت: نه کل مریم. نمیدونستم اونا دارن تیارت سرم در میارن یا اون آسیه که گفتی فریبمون داده. اومدم پیشت ببینم بایست چکار کرد! فقط میدونم اون سکینه از بس زار زد توی کپر از حال رفته بود صبح که من میومدم.
رو کردم به شاباجی و گفتم: فی الفور برو عبدالجبار رو صدا کن بیاد…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…