قسمت ۱۶۰۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۶۰۱ (قسمت هزار ششصد و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
صدای پشت در گفت: کل مریم. منم آشوب. کار مهمی دارم…
فی الفور خودمونو جمع و جور کردیم و لچکم رو انداختم سرم و گفتم: بیا تو.
اومد. شاباجی با ترس گفت: بی زحمت همون دم درگاهی بمون و حرفت رو بگو.
آشوب آهی کشید و گفت: تو نمیگفتی هم آبجی، اینقدری حالیم هست که همه ی خوره ایهای اینجا هم حتی از من واهمه دارن. نترس. تا دست یه کسی نزنم مرضم بهش منتقل نمیشه.
گفتم: خوش اومدی. بفرما بشین سرپا خوب نیست. مهمونات رو تحویل گرفتی؟ پذیرایی کردی ازشون؟ دست و روبوسی که یادت نرفت؟
همونجا دم در نشست. گفت: واسه ی همین اومدم!
حلیمه که داشت نبات رو با انگشت تو کاسه ی خاکشیر میگردوند، یه قلپ سر کشید و کاسه رو داد دست من.
گفت: بخور خواهر. شیرینیش به کفایته. نه دلو میزنه نه میبره!
بعد هم رو کرد به آشوب و گفت: نکنه اومدی بگی نتونستی اندازه ی یه شب هم نگهشون داری؟ ولشون کردین رفتن؟
آشوب گفت: نه. هستن هنوز. اتفاقا خویش و قومم سنگ تموم گذاشتن و هر کاری که خیال میکردن بیشتر مرض رو به اون زن و شوور منتقل میکنه فروگذار نکردن. مردها با شووره دست و روبوسی کردن و زنها با زنش. هرچی هم خواستن بهشون بدن واسه خورد و خوراک اول خودشون لب زدن و بعد بردن گذاشتن جلوشون. حبسشون هم کردن تو یه کپری که راه در رو نداشته باشه و چند تا هم دور تا دور کپر نشستن که نتونن از جایی در برن.
گفتم: خوب؟ پس دردتون چیه الان؟ کار واجبی که گفتی چیه؟
آشوب سری تکون داد و گفت: راسیاتش کل مریم، تا فهمیدن رکب خوردن و نه جنازه ای تو کاره و نه گزمه ای، خواستن برن. نذاشتیم. شروع کردن به التماس و خواهش و تمنا. ولی یه گوشمون رو در کردیم و یکیش رو دروازه. خلاصه که سپردم کسی گوشش بدهکار حرفای این دوتا ظالم سنگ دل نباشه. خلاصه که تا شب التماس کردن که رهاشون کنیم. نکردیم. شب که شد، مردک، همون قاسم، پیغوم داده بود میخواد منو ببینه. رفتم تو کپرشون.
گفت: شما که ول کن ما نیستین. ولی لااقل بهم بگو بدونم واسه چی ما رو نگه داشتین اینجا؟ زندونی هم حق داره بدونه واسه ی چی بایست حبس باشه. ما که تا حالا نه شما ها رو دیدیم، نه کاری به کارتون داشتیم. اومدین با کلک ما رو کشوندین تا اینجا، لااقل بگین برای چی؟
دیدم حرفش حقه. بذار خیال نکنه ما بیخود و بیجهت گرفتارشون کردیم. بدونه اگه داری تقاصی پس میده و بلایی سر خودش و زنش میاد تقاص کاراییه که در حق اون زن بینوا کردن.
بهش گفتم: ما همون بلاییم که به خاطر آه یه مظلوم قرار بوده روز قیومت صد پله بدترش سرتون بیاد. حالا خدا خیلی خاطرتون رو خواسته و بلا رو تو این دنیا براتون نازل کرده و گرفتار ما شدین. برین هزار بار خدا رو شکر کنین و سجده شکر به جا بیارین که اگه قرار بود روز هزارسال آه مظلوم رو از شمای ظالم بگیرن، تا ابد گرفتار آتیش جهنم بودین و روزی هزار بار گوشت تنتون تو آتیش میسوخت.
مث خواب زده ها خیره مونده بود بهم. انگار اصلا زبون آدم حالیش نمیشد. گفت: آخه ما چه ظلمی در حق شما کردیم؟
دیدم انگار تو باغ نیست. قضیه ی خودش و زنش و بلایی که سر اون زن طفلک آورده بودن رو براش تعریف کردم که یهو…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…