قسمت ۱۶۰۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۶۰۰ (قسمت هزار ششصد)
join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: با اینکه فکرت بکر نیس، ولی تو این موقعیت بد هم نیس. کاچی بعض هیچیه.
راستش به سر خودم نمیزد این فکر. مونده بودم بایست چکار کنم که حلیمه خوب وقتی دهن وا کرد. خب من که مث اون نیستم. از بس نقشه ریخته و بلا سر این و اون آورده دیگه یه پا اوستا شده تو این کار! هر کاری بلدی میخواد، حتی پدرسوختگی.
رو کردم به آسیه و گفتم: فقط حواست جمع باشه قبل از اینکه اونا از خونه برن بیرون اونورا آفتابی نشی که هرچی رشتیم پنبه میشه و کار خودت میمونه زمین.
گفت: خیالت تخت باشه کل مریم. ایشالا خدا از خواهری کمت نکنه. یه جایی منتظر میمونم تا خاطر جمع بشم از رفتنشون بعد میرم تو خونه.
به عبدالجبار گفتم: شنفتنیها رو شنفتی، نشونی رو هم که یاد گرفتی. پاشو برو کار این بنده خدا رو به انجام برسون که ثواب داره. بلکه خدا عنایتی بهت کرد و از شر این مرض هم خلاص شدی.
پا شد از جاش و گفت: میرم. ایشالا که نقشه تون کارگر بیوفته و اون دوتا مار خوش خط و خال از لونه شون بیان بیرون و بیوفتن تو کیسه ی اون آشوب مارگیر.
از اتاق که رفت بیرون، آسیه هم بلند شد. باز کلی دعا کرد و خوشحال راهی شد.
رو کردم به شاباجی و حلیمه و گفتم: باز خدا رو شکر که تونستیم گره از کار یه بنده ی خدا وا کنیم. ایشالا که شما دوتا هم اجر ببینین که کمک حالم شدین تو این قضیه. آدم مظلوم همیشه بی دست و پاست. سر همینه که حقش رو میخورن و بهش زور میگن. اگه چندتا مث ما هم نباشن که حق این بنده خداها رو از اون شمرها و هند جگرخوارها بگیرن که دیگه دنیا جای زندگی نیس!
شاباجی گفت: خدا از خواهری و بزرگی کمت نکنه کل مریم. ایشالا خودت هم توی دنیا هم در آخرت کرور کرور خیر ببینی و ثواب به پات بنویسن که همین کارا هم باقیات و الصالحاته.
حلیمه گفت: حق اون دوتا که گذاشته بشه کف دستشون برای من بسه. به فکر ثواب و کبابش نیستم. چون این آسیه ی بدبخت رو که دیدم یاد مظلومیت و بدبختی خودم افتادم. بزار لااقل این یکی مث ما نشه و از زندگی و بچه اش خیر ببینه…
غروب که شد سر و کله ی عبدالجبار پیدا شد. رفته بود و با همون کلکی که گفته بودیم قاسم و سکینه رو از خونه کشونده بود بیرون و بیرون شهر تحویلشون داده بود به آشوب و طایفه اش.
گفت: همینکه در خونه رو زدم و قضیه رو تعریف کردم به دقیقه نکشید که دوتایی حاضر و آماده اومدن بیرون. سراسیمه شده بودن و آشفته. تا برسیم هم مدام از من میپرسیدن مطمئنی که طرف مرده؟ منم گفتم آره. خلاصه که دل تو دلشون نبود تا وقتی تحویلشن دادم و برگشتم.
شاباجی کلی نفرینشون کرد و حلیمه هم سرخ شده بود از ناراحتی.
گفتم: باز خدا رو شکر که این کار هم انجام شد.
پسفرداش نزدیکهای ظهر بود، هنوز تو چورت بودیم که دیدیم در میزنن. شاباجی سرش رو بلند کرد و گفت کیه؟
صدای پشت در گفت: کل مریم. منم آشوب. کار مهمی دارم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…