قسمت ۱۵۹۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۹۷ (قسمت هزار پانصد و نود و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
شاباجی که رفت آسیه گفت: راستش میدونی چیه کل مریم، اگه پای حمدالله، بچه ام، در میون نبود باکی نداشتم از اینکه خودمم مریضی رو بگیرم و برم تو اون خونه و حساب جفتشون رو بذارم کف دستشون. ولی از یه طرف سر بچه ام میترسم، از طرف دیگه هم میگم، اومدیم و اونا نگرفتن، تا حالا فقط آزار و اذیتشون برام بوده، اون موقع دیگه مث تاپاله از خونه هم میندازنم بیرون و میشم آواره. واسه دیدن بچه ام هم بایست برم به لوه لله و التماس.
یه فکری کردم و گفتم: خیال کن شوورت نباشه، چطور میخوای شکم خودت و حمدالله رو سیر کنی؟
همونطور که تا حالا سیر کردم. خیال کردی قاسم خرجی میده به ما؟ هرچی هست و نیست رو خرج اون سکینه ی ماچه خر میکنه. چند تا مرغ داریم که با تخمشون سر میکنیم و وقتایی هم که بتونم یواشکی خونه ی چند نفر که میشناسنم رخت شوری میکنم. وگرنه خیال کردی با نون خشکی که اون مرتیکه میاد مث سگ میندازه جلوی من و بچه ام سیر میشیم؟
شاباجی اومد تو. گفت: پیداش کردم. بیرونه. گفتم نیاد تو که یهو ما رو هم مریض تر از این نکنه!
بلند شدم. گفتم بقیه بمونن تو اتاق تا خودم برم بیرون و با آشوب اختلاط کنم.
تو حیاط که رفتم، ایستاده بود کنار یه درخت، دور از عبدالجبار. یه کرباس هم که پیدا بود زیر اندازشه رو حالا کشیده بود رو سرش که تا پایین زانوش آویزون شده بود. رفتم جلو. صداش که کردم برگشت. یه آن خودم هم وحشت کردم. تا حالا کسی رو ندیده بودم اینطور خوره صورتش رو از بین برده باشه. نصف صورت و دماغش رفته بود.
نزدیکش که رسیدم لنگون یه قدم ورداشت و گفت: علیک سلام آبجی. شنفتم با من کاری داری.
گفتم: سلام. یه چیزایی در موردت شنفتم. میخوام ببینم راسته؟
گفت: مثلا؟
گفتم: شنفتم مرضت واگیر داره و خوره رو انداختی به جون ایل و طایفه ات و اونا رو هم آواره ی بیابون کردی. راسته؟
همون یه ابرویی که داشت رو بالا انداخت و گفت: تو اینجایی آبجی، ما هم اینجا. مگه مریضی دست خود آدمه؟ از قصد که نبوده، من بودم، اونا هم بودن، همکاسه هم بودیم، اول به تن من نمودار شد، بعد هم به تن اونا. گفتن از تو وا گرفتیم. خدا میدونه که راست باشه یا دروغ. از کجا معلوم اونا من رو به این روز ننداخته باشن؟
گفتم: بماند. مهم نیس. مهم اینه که تو و طایفه ات همه گرفتارشین. خبری داری ازشون؟
گفت: کم و بیش. چطور؟ نکنه قوم و خویشمونی و من بیخبرم؟
گفتم: همه تو این دنیا با هم قوم و خویشن. میخوام کاری برام بکنی، مزدت هم پیشم محفوظه.
تکونی به خودش داد و اومد جلوتر. گفت: خیلی وقته کسی به من مزدی نداده. چیه کارت؟
گفتم: دوتا مهمون دارم.
گفت: به سلامتی. مهمون حبیب خداست!
گفتم: فقط میخوام پیش خویش و قومت ازشون پذیرایی کنی!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…