قسمت ۱۵۹۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۹۶ (قسمت هزار پانصد و نود و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: شنفتم اومدی سراغ این مرتیکه که ببریش خونه ات به خیال اینکه خوره بندازه به جون شوورت. راست میگه؟
گفت: آره والا. دیگه راه چاره ای به فکرم نرسید. گفتم لااقل بزار یه دردی به جون خودش و اون هووی بی چشم و روم بیوفته که خودم ببینم که ذره ذره تنشون اسیر خوره میشه و از شکل و قیافه افتادنشون رو با چشمام ببینم که جگرم خنک بشه لااقل.
گفتم: ما که خودمون اسیر این مرض شدیم تا حالا ندیدیم کسی از ما این مرض رو گرفته باشه. نمیدونم چه حکمتی داره این مریضی، ولی اونایی که بایست بگیرن نمیگیرن و اونایی که نبایست بگیرن مث ماها، میگیرن. بهتر بود بری سراغ اونایی که وبایی چیزی دارن تا بیای سراغ جزامیا.
شاباجی صداش رو صاف کرد که یعنی میخواد حرفی بزنه. نگاهش کردم. گفت: ببخشین کل مریم که میپرم میون حرفت. بزرگ مایی و حرفت همیشه صادق بوده واسه مون. ولی من رفتم پرس و جو کردم. فقط یه نفر هست تو این جزامخونه که مرضش واگیر داره. اونم میگن، من خودم به چشم ندیدم.
گفتم: چطور؟
گفت: راستش نمیدونم چطور، ولی میگن کل فامیلش که تو یه خونه بودن از این وا گرفتن. اونا نیومدن اینجا، خودشون رفتن بیرون شهر واسه خودشون چادر زدن. ولی اینو هم طرد کردن بابت خوره ای که انداخت به جونشون. آشوب صداش میکنن، اسم خودش رو کسی نمیدونست.
آسیه گفت: یعنی چه این حرفایی که میگین؟ من سر در نمیارم. حالا چه کار کنم؟ کلی گشته بودم تا این بنده خدا رو پیدا کرده بودم که قابل اطمینون باشه.
حلیمه گفت: خب این که درد بی درمون نیس، یا بایست بری اون آشوب رو جای عبدالجبار ببری، یا عبدالجبار رو بفرستی پیش آشوب تا اونم وا بگیره ازش و بعد بفرستیش سراغ شوورت. چند روز که پیش شوورت باشه لابد خوره بگیره ازش. اونم حتمی نیس.
آسیه آهی کشید و گفت: خیال میکردم اگه فقط یه بار سر راهش سبز بشه و به یه بهونه ای باهاش دست و روبوسی کنه قضیه تمومه. اینطور که میگین بگیر و نگیر داره. تازه معلوم نیس چند وقت بایست بشینم زل بزنم به قاسم و سکینه ببینم که آیا عالم خوره گرفتن یا نه.
گفتم: تنها یه راه داره.
چشمهاش برق زد. گفت: قربون دهنت کل مریم. هر راهی باشه اگه بدونم حتمی اون دوتا رو از زندگی میندازه قبوله.
گفتم: بایست کاری کنی که آشوب و شوورت و اگر هم شد سکینه با هم تو یه اتاق حبس بشن. چند روز آشوب اونجا باشه حتمی بهشون سرایت میکنه. فقط بایست راضیش کنیم که بیاد. راضی کردنش هم با من.
آسیه گفت: آخه چطور میشه کردشون تو یه اتاق؟ نشدنیه این کار. محاله…
گفتم: اونش هم با من. بهت میگم بایست چه کار کنی.
اشاره کردم به شاباجی و گفتم بره آشوب رو پیدا کنه ورش داره بیاره.
شاباجی که رفت آسیه گفت: راستش میدونی چیه کل مریم….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…