قسمت ۱۵۹۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۹۵ (قسمت هزار پانصد و نود و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
با دست اشاره کردم که بره. فرز پا شد و انگار از زندون خلاص شده باشه با سر از اتاق رفت بیرون.
فرداش اذون ظهر بود، شاباجی و حلیمه نشسته بودن به اختلاط پشت سر عبدالجبار داشتن حرف میزدن و میگفتن حتم دارن نمیاد که یهو سر و کله اش پیدا شد. از پشت شیشه ی در اتاق سرک کشید تو و دستش رو گود کرد و چسبوند کنار چشمش به شیشه که توی اتاق رو ببینه. قوطی ضمادی که واسه پام بود و دیگه خالی شده بود رو ورداشتم پرت کردم طرف شیشه. صدای دنگش که اومد عبدالجبار از شیشه فاصله گرفت و بعدش آروم کوفت به در و گفت: هستی صابخونه؟
گفتم: یه ساعته داری با اون چشای کور شده ات چشم میندازی تو اتاق. تازه میگی هستی یا نه؟
گفت: آسیه خانوم رو آوردم. همونی که دیروز کلی برات تعریفش رو کردم. اومده پیشت بلکه گره از کارش واز کنی.
به شاباجی گفتم: بگو زنک رو بفرسته تو، خودش هم واسته بیرون پشت در و جایی نره.
شاباجی رفت در رو واز کرد و حرفایی که گفته بودم رو به عبدالجبار زد و اومد تو. لای در رو واز گذاشت. چند لحظه بعد آسیه اومد داخل. یه زن تکیده و زرد و لاغر که مصیبت از همه ی هیکلش نشت میکرد به بیرون. رختهای ژنده ی خوشرنگی پوشیده بود که معلوم بود خیلی ساله داره و به خاطر علاقه، یا شایدم به سبب بوی خاطرات دوران خوشی که داشته براش، وقتهای خوشیش تنش میکنه. جای یه زخم روی صورتش بود که تازه خوب شده بود و چشمهای سیاه زجر دیده. هنوز حرفی نزده، دلم سوخت براش. سلام کرد. سری تکون دادم و اشاره کردم که بشینه.
شاباجی و حلیمه هم با دیدن آسیه پیدا بود دلشون سوخته و ترحم از نگاهشون که دوخته شده بود به آسیه پیدا بود. جفتشون نگاهی به من کردن و بعد ساکت نشستن کنج اتاق و زل زدن به آسیه.
گفتم: عبدالجبار یه چیزایی تعریف کرده برامون. گفتم شخصا بیای اینجا ببینمت تا بهت بگم بایست چه کار کنی.
صداش که نحیف تر از خودش بود بغض چندین ساله ی نشسته توی گلوش رو رد کرد و گفت: خدا عوضت بده خواهر. ایشالا تو رو واسه عزیزات نگه داره. روزگارم از سیاه هم سیاه تر شده. گفتم آخرین کاری که از دستم برمیاد رو میکنم، اگه نشد اینبار خودمو از این جهنم خلاص میکنم. بچه ام هم بالاخره یه شیر پاک خورده ای پیدا میشه که زیر پر و بالش رو بگیره. ولی خودم دیگه به اینجام رسیده. تاب و توانی برام نمونده که بخوام بیشتر از این ادامه بدم.
گفتم: زبونت رو گاز بگیر زن. دردت چاره داره، مث خوره نیس که بی درمون باشه.
گفت: برای من از خوره هم بدتره. کاش خوره داشتم، لااقل میدونستم به چه دلیل قاسم این کارا رو باهام میکنه.
گفتم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…