قسمت ۱۵۹۳ و ۱۵۹۴

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۹۳ (قسمت هزار پانصد و نود و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
با تیکه چوب تو دستش کوفت تو دستم و بعد هم رفت بیرون.
بهش گفتم: آخه آبجی لابد یه چیزی بوده که شوورت رفته یه کاره سرت هوو آورده. وگرنه مرض که نداشته بیخود و بی جهت بره این شمر ذالجوشنی که میگی رو بگیره.
قسم خورد که هیچ کاری نکرده و تا حالا به قاسم، غیر از آقا قاسم نگفته.
گفتم: حالا چه کاری از دست من ورمیاد؟ این جماعت جذام گرفته که اینجا میبینی همه دستشون از بیرون کوتاهه. منم یکی مث اونا.
گفت: خدا از برادری کمت نکنه. اتفاقا کار از دست شماها برمیاد. مردم بیرون اینجا که حواسشون به خودشونه و چشم میندازن ببینن کی گرفتاره گرفتاریش رو بیشتر کنن. یکیش همین شوور خیر ندیده ی من. همینکه اومد خونه و اون سکینه ی دریده چغلی منو پیشش کرد، یه کتک مفصل هم از اون خوردم. تازه به سکینه گفت خوب کاری کردی که سوزوندیش.
منم کلی نفرینش کردم. گفتم ایشالا خوره بیوفته به جونت و به چشمات که دیگه یا نتونی تا آخر عمر چشم رو هم بذاری. یا کور بشی و دیگه نتونی این زنیکه رو ببینی اونوقت ببینم وا میسته به پات یا میندازتت تو خلا!
سکینه زد زیر خنده و گفت از دعای گربه کوره بارون نمیاد.
قاسمم رو کرد به اون و گفت اگه دیدی باز زبون درازی کرد، زبونش رو هم مث دستش بسوزون.
گفتم: خب؟ حالا پا شدی اومدی اینجا چی میخوای؟ اینجا که محفل حل اختلاف نیست. میرفتی یه دوتا بزرگتر رو واسطه میکردی بیان حرف بزنن باهاش.
گفت: بزرگتری ندارم. اونا هم که هستن بود و نبودشون یکیه. پشتی اونن تا من. حرف که میزنی میگن برو بشین سر زندگیت، آدم که رو حرف شوورش حرف نمیزنه. حالا اومدم اینجا چون بیشتر از اونی که خدا صبر و حوصله داره، عجله دارم! نمیتونم بشینم ببینم آیا نفرینی که در حقش کردم تا آخر عمر بالاخره دومن گیرش میشه یا نه. خود خدا هم گفته از تو حرکت، از من برکت!
گفتم: منظورت چیه؟
گفت: شنفتم خوره واگیر داره. اومدم ازت بخوام یه شب بیای خونه ی ما، این جذامت رو وا بدی به اون دوتا. اینطوری خودم تا آخر عمر کنیزیت رو میکنم. ایشالا هرچی بخوای خدا بهت بده.
دیگه باهاش حرف نزدم. راهمو کشیدم و راه افتادم که برم تو اتاق.
حلیمه گفت: اصلا چه لزومی به این بوده که بیاد از یه مرد بخواد بره خونه اش؟ این همه زن اینجا هست.
شاباجی گفت: اصلا کدوم خری گفته جذام واگیر داره؟
به عبدالجبار گفتم: این همه بافتی به هم که بگی به این دلیل رفتی خونه ی زنک؟
عبدالجبار با چشمهای رک زده خیره شد بهم و گفت: آخه من کی از این خراب شده بیرون رفتم که بتونم برم خونه ی اون؟

شاباجی گفت: نشاشیده شب درازه. تا حالا نرفتی، بعدش که میری. حتم دارم به اون زنک وعده وعید دادی. نه اینکه خیر خواهی تو ذات و شیرته و دوست داری به زنها و پیرزنها کمک کنی، به اینم گفتی برو من فردا میام. اگه غیر از این بود کل مریم اسممو عوض میکنم میذارم کلفت باجی!
رو کردم به عبدالجبار و گفتم: پر بیراه نمیگه. چه وقتی گفتی میری خونه اش؟
عبدالجبار سرش رو زیر انداخت و گفت: اومدیم ثواب کنیم کباب شدیم. خداوکیلی اگه خود شما بودین دلتون نمیسوخت واسه این زن بدبخت با اون هووی جلادش یا اون شوور قرمساقش؟ اصلا کاری به دین و ایمون هم ندارم، به عنوان یه آدم، دلم سوخت براش. گفتم برو من اگه تونستم فردا میام اونجا. ولی قولی هم نمیتونم بدم که اونا ازم جزام بگیرن. دروغ چرا؟ خودم تا حالا با چشمهای خودم ندیدم کسی از اون یکی گرفته باشه، منم مث تو فقط شنفتم.
گفتم: جزام واگیر نداره، ولی مرض تو واگیر داره. تو هم یکی تای همون قاسم قرمدنگ شوور اون زنک. همه تون تا چشمتون به نو میوفته، کهنه براتون میشه دل آزار.
عبدالجبار آهی کشید و گفت: ماشالله شماها که دونای عالمین بگین بایست چه کار کنم؟ اصلا فردا سر وعده که رفتم دبه میکنم. میگم بیاد پیش شماها تا کار یادش بدین. هم شما هم اون هم دست از سر کچل من وردارین.
حلیمه رو کرد به من و گفت: حالا دیگه شک ندارم که این مرتیکه خوره به عقلش افتاده! اصلا گیرم که غیرتش رو با نون خورده و یه آب هم روش و با بی غیرتی تموم قرار باشه فردا این بره خونه ی اون. اون قاسم با اون اخلاق سگش و اون سکینه یا دل سنگش، مگه مغز خر خوردن که اینو راه بدن تو خونه شون؟ مگه تاحالا دیدیشون و باهاشون حساب کتاب داری که یه کاره سرت رو زیر بندازی و بری خونشون کنگر بخوری و لنگر بندازی، بلکه یه طوری بشه و خدا عنایتی به اون زنک بکنه که تو بتونی جزامت رو واگیر بدی به اونا؟
شاباجی با تحسین سری برای حلیمه تکون داد و گفت: اون سبک مغزی که بیاد پیش این و اون حرفا رو بزنه و اینم قبول کنه، انتظاری بیشتر از این ازشون نیس. به همون جد مطهرت قسم کل مریم، اگه ننه گلابتون زنده بود میرفتم پیشش و میگفتم بیاد اینا رو رسوای عالم کنه. معلوم نیس اون زنک دیگه کیه که اومده با یه جذامی ریخته رو هم. آیا عالم بقیه حرفاش هم راست باشه یا نه.
عبدالجبار که مستأصل شده بود گفت: آخه مصبتون رو شکر. مگه نگفتم میفرستمش پیش شما خودتون کار یادش بدین و پای منم از این قضیه ببرین. دیگه چرا مدام حرف پشت حرف میارین؟
یه فکری کردم و گفتم: تو فردا که زنیکه رو دیدیش ورش دار بیارش اینجا. خودت هم ولی حتما بایست باشی. اگه راست گفته باشه کاری میکنم که قاسم و زنش به گه خوردن بیوفتن.
عبدالجبار گفت: خدا خیرت بده کل مریم. منم که یه ساعته دارم همین رو میگم. من میارمش اینجا، خودتون هر کاری که صلاحه بکنین دست از سر کچل منم وردارین.
گفتم: حواست باشه، اگه بخوای نارو بزنی آبروت رو میبرم. ملتفتی که؟
عبدالجبار پاکت سیگارش که خالی شده بود رو مچاله کرد و هل داد تو جیبش و گفت: من غلط بکنم بخوام نارو بزنم به کسی. فردا دم ظهر اینجاییم. حالا دیگه میتونم برم؟
با دست اشاره کردم که بره. فرز پا شد و انگار از زندون خلاص شده باشه با سر از اتاق رفت بیرون…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…