قسمت ۱۵۹۲

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۹۲ (قسمت هزار پانصد و نود و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
تا اینکه روز سوم بود که سکینه اومد در اتاقم رو زد. محلش ندادم. میدونستم قاسم خونه نیست. چندبار کوفت به در. رفتم حمدالله رو ورداشتم بغل کردم که یعنی دارم میخوابونمش. دید جواب نمیدم هل گذاشت اومد تو اتاق. چشم تو چشم که شدیم گفت: مگه زبون نداری؟ لالی جواب نمیدی؟ قاسم بیاد میگم کبودت کنه.
دیدم داره واسه ی خودش میتازونه، اگه جواب ندم از فردا سرم شیر میشه و یه کتک بایست از قاسم بخورم یکی هم از این گیس بریده.
گفتم: کوری دارم بچه رو میخوابونم هی زرت و زرت میکوبی توی در؟ قاسم واسه ی تو قاسمه، واسه ی من سگ هار تو خونه اس. اسم سگ شرف داره به قاسم، وگرنه توی خشتک دریده رو که معلوم نیس تا حالا تو کدوم ذغالدونی داشتی پتیارگی میکردی و این قاسم قرمساق رو خر کردی که ورت داره بیاره خونه اش و بشی هووی من. نگاه نکن اون کمربند در میاره هیچی بهش نمیگم. چون هرچی باشه آقای بچمه. ولی تو زر زر زیادی نکن که همینجا جرت میدم و میدوزمت به دیفال.
کم سن و سال تر از من بود، ولی هیکلش درشت تر. آب زیر پوستش رفته بود و تنش خوب گوشت آورده بود. اگه گیس و گیس کشی میشد بینمون حتم داشتم که رو سرم سواره.
گفت: به من میگی خشتک دریده و پتیاره؟ خشتکت رو میکشم رو سرت و میکنمت توی ماتهتم تا حالیت بشه وقتی آقا قاسم میگه ممبعد من زن این خونه ام یعنی چه. تا حالا هم محض خاطر این بچه ای که توی بغلته هیچیت نگفتم. کاری میکنم که قاسم تا حالا باهات نکرده. خیال نکن حالیم نیس که از کـون ترسیته که بچه بغل کردی و در که میزنم جواب نمیدی. از امشب وامیستی تو مطبخ هرچی گفتم میپزی. وگرنه من میدونم و تو. ممبعد دیگه یه خانوم داره این خونه که منم و یه کلفت که تو…
رفت بیرون و در رو پشت سرش کوفت به هم. راسیاتش ترسیده بودم ازش، از قاسم هم متنفر بودم. نمیدونستم سر چی ورداشته این هووی گنده ی گنده دماغ لات رو آورده تو خونه. من که همه کاری براش کرده بودم. خواستم از اتاق بیرون نرم. ولی دیدم تا ابد که نمیشه موند اونجا، بعدش هم این زنیکه ی بی همه چیز ملتفت میشه ازش ترسیدم دیگه هزار بار بیشتر سرم شیر میشه.
حمدالله رو خوابوندم و از اتاق رفتم بیرون. نگاهی کردم به دور و بر نبود. دیدم صدا داره از تو مطبخ میاد. دلم یکم آرم شد که ملتفت شده من زیر بار حرفش نمیرم، خودش رفته مشغول پخت و پز شده.
گفتم بزار یه سرک بکشم تو مطبخ که خیال نکنه محض خاطر اون و دستورشه که نمیرم اونطرف. رفتم که یه نگاهی بندازم و یه دستور بهش بدم که ملتفت بشه زیر بار حرفش که نرفتم هیچ، هوا هم ورش نداره که نرسیده شده رییس.
همینکه پام رو گذاشتم تو مطبخ دیدم سر اجاق وایساده و داره چوب میریزه توش. دود همه جا رو ورداشته بود. رفتم جلو که بهش دستور بدم، هنوز دهنم رو واز نکرده، یه تیکه چوب که سرش داشت میسوخت از تو اجاق درآورد و گذاشت رو دستم. اینجا. میبینی؟ جاش سیاه شده و پوستش جمع. جیغم رفت به آسمون.
گفت: وقتی یه کاری بهت میسپارم به وقتش انجام میدی. وگرنه دفعه ی بعد بلای بدتر از این سرت میاد. حالیت شد؟ یا حالیت کنم؟ حالا هم وایسا اینجا اجاق رو راه بنداز، بز باش بار بذار آقا قاسم واسه شب هوس ابگوشت بزباش کرده!
با تیکه چوب تو دستش کوفت تو دستم و بعد هم رفت بیرون…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…