قسمت ۱۵۹۰ و ۱۵۹۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۹۰ (قسمت هزار پانصد و نود)
join 👉 @niniperarin 📚
قبول نکردم. خیلی اصرار کرد. مجبور شدم قبول کنم. گفتم اینجا نمیشه بایست بریم جایی که کسی نباشه. گفت بریم.
اومدیم پشت همین دیفال جذامخونه که روبروی اتاق منه. لچکش رو زد عقب و این چشمش رو واز کرد. نگاه کردم. چیزی تو چشمش نبود. گفتم: سالمه. یا اگه نیست به چشم من نمیاد. من که چیزی نمیبینم.
گفت: خدا خیرت بده برادر. نه درست دیدی، چیزی نیس!
گفتم: تو که خودت میدونی چیزیت نیس، پس چرا میای میگی نگاه کنم؟ آزار داری؟
گفت: نه والا برادر. خیال بد نکن. روم نمیشد به کسی حرفی بزنم، دو سه روزه این دور و برم. کلی منتظر شدم تا یکی از در این جذامخونه بیاد بیرون، قابل اعتماد که بشه باهاش اختلاط کرد. به هر کی اومد بیرون اعتماد نداشتم. منتظر موندم تا بالاخره امروز این جمعیت از در اومد بیرون. میون همه ی اینهایی که دیدم تو به نظرم عاقل تر و مرد تر بودی. این شد که اومدم سراغت وگرنه تورک توی چشمم بهونه بود.
بهش گفتم: انگار حالت خوش نیست آبجی. بهت از اول گفتم اینجا همه منو میشناسن. کافیه ببینن من دارم با یه زن غریبه حرف میزنم. میدونی چه حرف و نقلی به پا میشه تو جذامخونه؟
گفت: حرفت درست. ولی چاره ای نداشتم. تو به بزرگی خودت ببخش!
راهمو کشیدم که برگردم تو جذامخونه و برم سر زندگیم. التماس کرد وایسم و کمکش کنم. گفتم: آخه من که بیخود و بی جهت نمیتونم به یکی که نمیشناسم و از راه رسیده کمک کنم. چه کمکی آخه؟
گفت: راسیاتش میخوام یه شب بیای خونه ی ما. خیلی دور نیست. نزدیکه. یه شب بمونی و بعدش هم بری!!
اینو که گفت وا نستادم. راهمو کشیدم و اومدم طرف جذامخونه. گفتم: اشتباه گرفتی. برو پی یکی دیگه. من این کاره نیستم. سالم زندگی کردم، عاقبتش مرض افتاد به جونم. وای به حال وقتی که بخوام از این بی ناموس بازیها هم در بیارم. برو خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه. من این کاره نیستم. خیال کردم گفتی تو قبرستون منو دیدی، دنبال یه آدم نجیب میگشتی. نا نجیب که زیاده دور و بر. برو سراغ یکی دیگه.
گفت: اشتباه ملتفت شدی برادر. زبونم لال، هفت تا قرآن به میون، اصلا منظورم این نبود.
گفتم: حرف رو زدی، تازه میگی منظورم این نبود؟ از اولش هم با کلک و بی ناموسی اومدی جلو. برو رد کارت وگرنه…
کلی قسم داد و التماس کرد که نرم و یه دقیقه حرفش رو بشنفم، اگه بی ناموسی بود بعدش هر کاری دلم خواست بکنم. دیدم ضرر نداره. میشنفم. اگه حرف نامربوط زد آبروش رو میبرم.
گفتم: زود بگو منظورت چیه. وقت اضافه ندارم وایسم اینجا…
گفت: حقیقتش اینه برادر که شوور کردم، قاتق نونم باشه بلای جونم شد. پنج سال بیشتر نیست که خیر سرش شده شوورم. اولش همه قولی میداد و همه حرفی میزد که چه میدونم آسمون رو برات به زمین میارم و ال میکنم و بل میکنم. خدا ازش نگذره. با همین حرفا خامش شدم. کم کم هرچی پیش رفت یهو اون روش رو واسه ام رو کرد. به سال نکشیده بود که جای شاخه ی ریحون کمربند دستش گرفت و شروع کرد سر ناسازگاری گذاشتن. شبی نبود که سیاه و کبود نرم تو رختخواب. اولش خیال کردم از اینکه هنوز براش بچه ای پس ننداختم دلخوره. ولی خودش هم روی خوش نشون نمیداد به اینکه قضیه. سال بعدش یه پسر کاکل زری هم واسه اش پس انداختم. چند ماهی خوب بود. همون اوایل داد یه گوسفند سربریدن واسه عقیقه و کل محل رو گوشت داد. تا دوهفته در خونه واز بود و آشنا و غریبه میومدن و میرفتن و براشون انگار نه انگار بود که زن زائو تو خونه اس. کسی هم که نبود کمک حالمون باشه. خودم بایست همه کارا رو میکردم. از روز دوم بود که هم میپختم و هم میشستم و هم پذیرایی میکردم. تیر و طایفه اش هم که انگار نه انگار. فقط میومدن میخوردن و هزارتا انتظار هم داشتن که نبایست یهو به یکیشون چپ نگاه کنم یا تو پذیرایی براشون کم بذارم. یکیشون شکایتم رو برده بود پیشش که چای که دادم دستش کم رنگ بوده و طعم نداشته، نمیدونی چه مکافاتی برام درست شد.
بهش گفتم: خب منو سننه؟ شوورته، برو شکایتش رو ببر پیش آقات.
گفت: اگه آقام زنده بود که نمیذاشت از این گه خوریا بکنه. بی کس و کارم، وگرنه پناه نمی آوردم به یه غریبه. وقتت رو میگیرم برادر، ولی بعد از اینکه بچه جون گرفت بازم اوقات تلخیاش شروع شد. نمیدونم چه مرگش بود. چیزی هم به من نمیگفت. هی دعواهاش بالا گرفت، منم باهاش سر کردم و دندون سر جیگر گذاشتم و تحمل کردم. تا اینکه چند ماه پیش، نشسته بودم سر حوض، داشتم رختهای خود مرتیکه رو میشستم که در خونه رو واکرد و اومد تو. الهی زبون پس قفا میشد مردک و هیچوقت برنمیگشت. اومد راست وایساد وسط حیاط و بعدش بلند گفت بیا تو سکینه!! اسم سکینه که اومد دستم موند تو حوض. دیگه زور نداشت تمبون مردک رو از تو آب دربیاره. دیدم یکی اومد تو حیاط. با چادر رنگی گل درشت. قاسم، شوورم گفت از امشب رختخوابت رو جمع میکنی میری اون یکی اتاق. سکینه ممبعد خانومی میکنه تو این خونه. چپ بهش نگاه کنی یا حرف بی ربطی بزنی سر و کارت با اینه، بعدش هم کمربندش رو نشون داد. تا دید حرفی نمیزنم، کمربند رو در آورد و همونجا افتاد به جونم و همه ی تنم رو سیاه کرد. حمدالله پسرم هم که داشت چهاردست و پا تو ایوون میرفت زد زیر گریه و سیاه شد از بس زار زد. کاری از دستم بر نمی اومد. فقط جیغ میزدم و نفرینش میکردم. بعد هم رفتم زار و زنبیلم رو ورداشتم رفتم تو اون یکی اتاق. تا دو روز هم بیرون نیومدم. تا اینکه روز سوم بود که سکینه اومد در اتاقم رو زد….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…