قسمت ۱۵۸۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۸۹ (قسمت هزار پانصد و هشتاد و نه)
join 👉 @niniperarin 📚
چادر شب رو با اون چیزی که توش بود نشونه رفت میون دوتا ابروی عبدالجبار!
عبدالجبار همچین که آب دهنش رو قورت داد سیب آدم زیر گلوش رفت تا بیخ چونه اش و برگشت پایین. گفت: والا به پیر به پیغمبر من نمیدونم شماها از جونم چی میخواین آخه. این کل مریم دیروز اومد گفت بیا ثواب کن و بشو شوور گلابتون چون تا فردا میمیره، منم گفتم چشم. اگه میدونستم قراره اینطور گرفتار بشم و هزارتا بهتون بهم ببندین که به گور جد و آبادم میخندیدم قبول کنم. حالا که اون مرده زور و زور میخواین به بیخ ریشم ببندین که شوور یکی دیگه شدم. آخه پدرت خوب، مادرت خوب، من اگه کـون و پیزی زن گرفتن داشتم که تا سالم بودم میگرفتم، نه حالا که خوره هم افتاده بهم. آخه این چه رسمشه؟ تفنگ آوردین گذاشتین بیخ سرم که اقرار کنم یکی که نیست، هست؟
گفتم: پس لابد اون ضعیفه ای که اینا دیدن از اجنه بوده و تو هم ندیدیش بغل دستت داره راه میاد! این حرفا تو کت من نمیره عبدالجبار.
حلیمه لوله ی تفنگش که زیر چادرشب بود رو فشار داد رو پیشونی عبدالجبار و گفت: ولش کن کل مریم. بهتر. این یارو داره میگه بی کس و کاره، کسی هم قرار نیس بیاد براش نه فاتحه بخونه، نه برینه سر قبرش. بذار راحتش کنم که از این نکبتی که واسه خودش درست کرده به اسم زندگی هم یه باره خلاص بشه.
شاباجی گفت: استخاره نداره خواهر، بزن خلاصش کن، قلیونم داره از آتیش میوفته دیگه.
عبدالجبار که از اون سردی و ضمختی تو صورتش حالا دیگه فقط ترسش مونده بود با التماس گفت: والا بلا اونطوری که شما خیال میکنین نیس. نمیگم اون زنک رو ندیدم، چرا دیدمش ولی به همین قبله قسم من کاری بهش نداشتم. اون بود که پی من راه افتاده بود.
گفتم: چه فرقی میکنه. تو یا اون. مهم اینه که با هم برنامه راه انداختین و کاری کردین که گلابتون بمیره. پس باعثش شما دوتایین. جلد بگو ببینم کی بوده اون ضعیفه. اگه گفتی گاسم به این خاتون بگم که شیطون تفنگش رو در نکنه، ما هم چشمم رو روی چیزایی که میدونیم ببندیم. اگه هم نگفتی که…
عبدالجبار گفت: هی میگین شما دوتا. والا بلا من نمیشناختمش که بخوام قبلا باهاش حرفی هم زده باشم. چه رسه به اینکه در مورد گلابتون چیزی بهش گفته باشم یا ازش شنفته باشم. من که از تو قبرستون راه افتادم دیدم یکی صدام میکنه و هی آقا آقا میکنه. برگشتم یه نگاه کردم ببینم کیه، فقط چشمهاش پیدا بود و بقیه صورتشو با چارقدش بسته بود. دیدم نمیشناسم. از اهالی جذامخونه نبود. اگه بود حتمی میشناختم. حتی با همون نصفه لچکی که بسته بود به صورت. گفتم: کارت چیه که هی صدا میکنی؟
گفت: خدا خیرت بده. بیا یه نگاه تو چشم من بنداز، انگار تورک افتاده تو چشمم.
شاباجی با حرص گفت: مگه آدم قحط بود که بیاد به تو بگه؟
عبدالجبار گفت: والا منم همینو بهش گفتم. گفتم این همه آدم اینجاس، این همه زن میونشونه، برو بهشون بگو نگاه کنن تو چشمت ببینن تورک افتاده یا نه. چرا اومدی به من میگی؟ نمیگی من اینجا وایسم زل بزنم تو چشم تو هزارتا حرف پشت سرم در میاد؟
گفت: چرا میبینم بقیه رو. ولی کار اونا نیست. نمیتونن! تو بیا یه نگاه بنداز، اگه تورک افتاده بود میخوام به برنج دعا بخونم و بدم به آب روون بلکه خوب بشه!
قبول نکردم. خیلی اصرار کرد. مجبور شدم قبول کنم. گفتم اینجا نمیشه بایست بریم جایی که کسی نباشه. گفت بریم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…