قسمت ۱۵۸۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۸۳ (قسمت هزار پانصد و هشتاد و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: اون بنده خدا قبل از اینکه ریق رحمت رو سر بکشه یه حرفایی زد بهم. ولی منو که وکیل وصی خودش نکرد. منم که با این پای علیل و بدن تکیده نمیتونم پاشم بیوفتم دنبال عبدالجبار و کشیک اتاقش و رفت و اومدش رو بکشم. میدونی خواهر اگه رقیه اینجا بود حال منم توفیر داشت با حالا. زن نگو یه تیکه جواهر…
حلیمه چشمهاش رو تنگ کرد و پرسید: رقیه دیگه کیه؟ نکنه اونم تو این اتاق با شما بوده؟ سر و کله اش پیدا نشه یهو؟ دیگه جا خودمون هم نیس والا! تنگ افتادیم همینطوریش.
شاباجی گفت: نترس خاتون. تو در جریانش نیستی. هووش رو میگه. بنده خدا بی زبون هم بوده!
گفتم: آره والا. هووم بود ولی خواهری کرد برام. اونم وقتی که تازه پای رفت و اومد داشتم و چهار ستون بدنم سالم بود. خدا میدونه اگه الان بود چه کارایی که برام نمیکرد. نه اینکه خیال کنی منتی سرم باشه ها! از بس خوبی کرده بودم در حقش میخواست جبران کنه! حتم دارم اگه منو تو این حال میدید دیگه دلش آروم و قرار نداشت. وامیستاد تر و خشکم میکرد. نه اینکه خیال کنی یه دوا میمالید به این سوختگیم و خلاص، نه! اینطور آدمی نبود. تا مطمئن نمیشد که پام خوب شده نمیذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. چه رسه به اینکه بخوام دنبال عبدالجبار هم راه بیوفتم!
حلیمه گفت: خدا عوضش بده. ولی ملتفت نشدم این چه ربطی داره به عبدالجبار و دین تو به ننه گلابتون؟ اگه منظورت اینه که من یا این شاباجی خانوم راه بیوفتیم دنبالش و سر از کارش دربیاریم که شدنی نیس.
گفتم: اونوقت اگه من راه بیوفتم و چشم بخوابونم دنبالش شدنیه؟ مرگ فقط واسه همسایه خوبه؟
گفت: چه تو بخوای سر از کارش دربیاری چه من و این شاباجی فرقی نمیکنه کل مریم. اینجا کوچیکه و همه زود ملتفت میشن چی به چیه. راهش این نیس.
بادی انداختم به غبغب و نیشخندی زدم و گفتم: هان، یادم نبود تو عقل کلی. بگو ببینم راهش چیه پس! دیگه تو که بیشتر از من دنیا و آدماش رو ندیدی که اینطور داری افاضات میکنی خاتون! تو یه وجب پای منو سوزوندی هنوز درست نشده، میخوای یه راه جلو پامون بزاری که تهمون هم بسوزونی که یه باره تا آخر عمر خوب نشه؟
با دلخوری گفت: من چیزی که به عقل و چشمم میاد رو بهت میگم. وگرنه چه ربطی به من داره. گلابتون اومده پیش تو، نه من. هر کاری هم دلت میخواد بکن.
گفتم: من که هر کاری دلم بخواد میکنم حلیمه. خسرو خان و برزو خانت هم نیستم که براشون ناز میکردی. جلدی حرفت رو بزن. با عقل جور باشه میگم قبول، حرفت را رو چشمم هم میذارم، نباشه هم میگم با قام سگ نمی ارزه.
شاباجی گفت: بگو خاتون. هرچی باشه چندتا عقل بهتر از یکیه.
حلیمه با اکراه گفت: راهش اینه که عبدالجبار رو بگی بیاد اینجا تو همین اتاق و بشینی رک و پوستکنده باهاش حرف بزنی و بگی که قضیه ی اون ضعیفه که اومده بوده تو اتاقش رو میدونی. راست و حسینی بگه کی بوده و چی شده، وگرنه آبروش کم و زیاد میشه! علی الخصوص که یه طورایی باعث و بانی مرگ گلابتون هم اونه!
یه فکری کردم. دیدم پر بیراه نمیگه. عبدالجبار هم یه سر این قضیه اس و بانی مرگ گلابتون. ملتفت بشه که یه چیزایی میدونیم، مقر میاد. حتمی دلش نمیخواد که چو بیوفته تو جذامخونه که اون گلابتون رو کشته!
گفتم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…