قسمت ۱۵۸۲

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۸۲ (قسمت هزار پانصد و هشتاد و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
شاباجی گفت: آره دیدمش. ولی همچین بغل به بغلش هم نمیرفت. دو سه قدمی فاصله بود بینشون. پوزار مردونه پاش بود!
حلیمه گفت: من نه پوزارش رو دیدم نه صورتشو. تو دیدی؟ شناختیش؟
شاباجی رفت تو فکر. خیره شد به خاکستر سر قلیون که با پکهاش سرخ میشد. چند باری قل قل کرد و یهو گفت: نه! یادم نمیاد دیده باشم. ولی هرکی هست سیاه بخت و سیاه روزه. حتمی همونه که اونشب رفته بوده سراغ عبدالجبار و ننه گلابتون صداش رو شنفته. دعای خیر گلابتون عقب سرش نیس. حالا هرکی میخواد باشه! ولی پوزارش زنونه نبود. یه جفت گیوه پاش کرده بود سفید. خوب یادمه اینو. جورابش هم اینجاش، درست همینجای کـونه ی پاش سوراخ شده بود.
حوصله ام سر رفت از حرفهاشون. گفتم: چرا اختلاط بیخود میکنین؟ اون چادرش رو دیده و تو سولاخ جورابشو. هیچکدومم که خداروشکر قیافه ی ضعیفه رو ندیدین. پس بیخود حرف رو کش ندین. چه فایده داره این حرفا؟ مهم اون عبدالجباره که یاررو تونسته چشمش رو بگیره و از خیر ننه گلابتون بگذره. هر کی هست یه ریگی به کفشش هست. وگرنه چطور بایست تا دیروزش مدام بره سراغ گلابتون و باهاش چاق سلومتی کنه، ولی از فرداش رویه اش عوض بشه؟ شما دوتا که نبودین. من رفتم باهاش چشم تو چشم حرف زدم. اصلا اسم گلابتون رو که آوردم انگار نه انگار بود براش. بگی چشمش برق زد که نزد. اصلا اسمش رو که آوردم تازه عنقهاش رفت تو هم. به زور اومد پشت در وایسه که خطبه ی عقد رو بخونن. قبلش هم حتی شرط کرد که مطمئنی فردا گلابتون میمیره؟ منم یه طورایی سربالا جوابش رو دادم که یعنی نمیدونم و عمر دست خداست. اصلا خدایی شد که گلابتون به فرداش نکید. قربون خدا برم. نخواست که آبروم بره. حتی اگه به قیمت گرفتن جون اون بنده خدا باشه.
شاباجی گفت: باز خداروشکر.
رو کرد به حلیمه و گفت: قربون حکمت خدا برم! همینه دیگه. آدم نظر کرده که باشه، به وقتش آبروش هم حفظ میشه. بیخود نیس که کل مریم شده کل مریم و من و تو نشدیم.
گفتم: نه خواهر! من که ادعایی ندارم. خدا خودش هوای بنده ی زجر کشیده اش رو داره. من بیشتر از گناهی که کردم عذاب کشیدم تو این دنیا. دور از رحمت و عدالت خداوندیه اگه بخواد بیشترش رو بهم بده! مثلا همون خدیجه، هووم رو میگم. باعث و بانی بیشتر گناهایی که کردم اون گور به گور شده بود. اگه خدا اونو نذاشته بود سر راهم و پاش وا نشده بود تو زندگیم خیال کردی من دستم آلوده ی گناه میشد؟ به همون خدای بالاسر قسم که نه! اینا چیزاییه که شماها و بقیه ملتفتش نیستین. ولی من خودم خوب حساب کتاب زندگیم دستمه.
حلیمه گفت: همه ی این حرفا درست. ولی اون عبدالجبار یه ریگی به کفشش هست. گلابتون که دیگه نفسش برید و نتونست خیلی حرفا رو بزنه. ولی یه چیزایی شنفته بود از عبدالجبار که به اون ضعیفه گفته بود که روش نشد به ما بگه. فقط حرفهای ضعیفه رو اومد اینجا بلغور کرد. نمیخواست عبدالجبار رو خراب کنه پیش ما که بعدا که زنش شد، حرف پشت شوورش نباشه.
گفتم: حالا گیرم که حرفی زده یا نزده، دیگه به ماها دخلی نداره.
حلیمه گفت: اشتباهت همینجاس خواهر. اون به تو پناه آورده بود که مشکل گشای کارش بشی. حالا که دستش از دنیا کوتاه شده روا نیست بخوای بذاری اون دوتا به عیش و کیفشون برسن و اون بنده خدا زیر چند خروار خاک عذاب دیدن این دوتا هم به فشار قبرش اضافه بشه! بایست ته و توی کار رو درآورد.
شاباجی دیگه پک نزد به قلیونش و خیره شد به من. گفت: پر بیراه نمیگه حلیمه خاتون. اون تو انتظار عروس شدن جون داد. با چشم بسته. نبایست بذاری این عذاب تا قیوم قیومت همراش باشه!
گفتم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…