قسمت ۱۵۸۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

دسترسی به قسمت اول 👉

#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۸۱ (قسمت هزار پانصد و هشتاد و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
شاباجی کوزه قلیونش رو گذاشت زمین و فوت کرد به زغال سرقلیون و نشست. گفت: همینه دیگه، ما که هنوز همسن اون نشدیم این همه درد و مرض به جونمونه، اون خدابیامرز که دوتای من سن داشت. یه چیزی گفتن که عشق پیری گر بجنبد، سر به شیدایی زند، گلابتون از این حرفا به رد بود، سر به جدایی زد. بنده خدا ناکوم مرد. خدا بیامرزتش. قسمتش نبود که لااقل یه شوور جوونتر از خودش گیرش بیاد.
حلیمه گفت: گوشش به خاکش باشه، خدا رحمتش کنه، ولی نمیدونم چی شد یهو سر بزنگاه که بایست بله رو به عموحسین میگفت اینطور شد.
شاباجی گفت: پیشونی نوشتش این بوده. بعید هم نیس، این عمو حسین سر و سری با عزرادیل داشته باشه! بلکه هم خودش باشه. وگرنه چطور همونوقتی که خطبه رو خونده و منتظره که بله رو از پیر عروسمون بگیره، بایست گلابتون جای اون به ملک الموت بله رو بگه و دستش رو بذاره تو دست اون و پر بکشه؟ ایشالا که منم حلال کنه، باهاش بدخلقی کردم قبل از رفتنش.
حلیمه گفت: تو هم ناراحت نباش کل مریم. پیشونی نوشت کسی رو نمیشه عوض کرد. دست ما که نیست. تو هر کاری از دستت برمیومد واسه اون خدابیامرز کردی، با اون بدعنقیایی که کرد. باز خدا خیرت بده، من که اگه بودم همون اول میفرستادمش بیرون و دست و دلم نمیرفت که قدمی براش وردارم. باز تو خیلی خانومی کردی که راه جلو پاش گذاشتی. کاری نداریم به اینکه اون بنده خدا هم آخرش راه به جایی نبرد و جای خونه ی بخت رفت خونه ی آخرت. خودخوری نکن خواهر. دنیا همینه…
گردنم رو راست کردم و سرم رو آوردم بالا. گفتم: خودخوری چیه خاتون. اون که رفت. خدا رحمتش کنه. درد پا که برام درست کردی کم بود، درد کمر هم اضافه شده بهش، نمیتونم راست بشینم. الهی خیر نبینن اینا. مراعات منو نمیکنن. حالیشون نیست انگاری که دیگه مث جوونیام قوه ندارم. شماها که شاهدین. از بس اصرار کردن مجبور شدم قبول کنم که غسل میت رو من بدم بهش.
شاباجی گفت: باز خوب شد ما کنارت بودیم و نذاشتیم دست به جنازه بزنی و بخوای اینور و اونورش کنی! وگرنه بدتر از اینها میشد حالت.
چشم غره بهش رفتم و گفتم: واسه من همون یه کاسه آب که بخوام وردارم و بذارمم دیگه سخت شده. نگاه به خودت و حلیمه نکن که بنیه دارین هنوز. منم اگه پام اینطور نشده بود و مجبور نبودم یه لنگه پا وایسم و سنگینیم همش بیوفته رو این یکی پام، دوتای گلابتون رو جابجا میکردم.
حلیمه سری تکون داد و گفت: والا من که هر کاری از دستم براومده واسه پات کردم، بازم اگه میدونی کار دیگه ای میشه کرد بگو تا بکنم. نمیدونمم چرا دیگه خوب بشو نیست جای این زخم. گاسم از این باشه که زیاد بهش ور میری!
چپ چپ نگاش کردم. گفتم: تو آتیش به پر و پاچه ی ما ننداز، خوب کردنش پیش کش.
شاباجی پکی به قلیونش زد و گفت: دیدی خواهر؟ همه ی اهل جذامخونه، با اینکه دل خوشی از گلابتون نداشتن اومدن چند قدم پشتش راه رفتن و یه فاتحه خوندن سر قبرش. ولی این عبدالجبار که گلابتون بدبخت خودشو واسه اش داشت چاک چاک میکرد و جونش رو واسه اش داد انگار نه انگار. حواسم بهش بود. زورکی چهار قدم پشت سر مرده اومد و بعدش هم که خاکش کردن وایساده بود دور، زرت و زرت سیگار میکشید. حتی یه فاتحه هم ندیدم بیاد بخونه سر قبر. عجب دنیاییه.
حلیمه گفت: آره منم دیدم. راستی اون زن چادر سیاهی که وقتی همه داشتن از سر قبر میومدن بغل به بغل عبدالجبار میرفت کی بود؟ من صورتشو ندیدم. تو که حواست بهش بود دیدی؟
شاباجی گفت….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…