قسمت ۱۵۷۲

🔴اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۷۲(قسمت هزار و پانصد و هفتاد و دو)
join 👉 @niniperarin📚
سری تکون داد و گفت: یکم دیر بیدار شدم و به صرافت افتادم. اول حرفشون رو نشنفتم. ولی از اونجایی که به گوشم رسید یارو داشت میگفت تو خجالت نمیکشی عبدالجبار که با یه پیرزن ریختی رو هم؟ نمگی مردم چه حرفا که پشتت در نمیارن؟ این همه زن کم سن و سالتر از این پیرزن تو این جذامخونه ی کوفتی هست. اونوقت تو گیر دادی به این؟ خودت که میدونی اینجا کوچیکه و حرف زود میپیچه. خجالتم خوب چیزیه والا.
عبدالجبار گفت: این حرفا چیه میزنی؟ تو بایست خجالت بکشی. ننه گلابتون جای ننه ی منه. پیره، کمرش راست نمیشه. دلم به حالش سوخت تا دیدم از پس کارای خودش ورنمیاد. واسه همین کمکش کردم. حالا شماها چشم گذاشتین ببینین کی به کی کمک میکنه که پشت سرش حرف در بیارین؟
زنک گفت: اصلا به من ارتباطی نداره. همینطور که تو وظیفه ی خودت دونستی که به این گلابون که یه پاش دم گوره کمک کنی، منم وظیفه داشتم بیام روشنت کنم که فردا نگی چرا یکی مث من میدونست و حرفی بهت نزد. منم قصد خیر دارم که اومدم دارم باهات حرف میزنم، وگرنه میتونستم بیخیال بشم و بگم کـون لق جفتتون! یکی هم مث من که دلسوز پیدا میشه، آخرش میشه بَده ی قصه.
عبدالجبار گفت: دستت هم درد نکنه. ولی این حرفا حرف نیس. پشت یکی بایست حرف دربیارن که بهش بخوره این حرفا. نه من و ننه گلابتون با این سن و سال.
زنیکه گفت: اینجا جذامخونه اس، نه محله ی بالا دروازه که اگه بار یه پیرزن رو از زمین ورداشتی بگن قصد خیر داشته. اینجا آدماش اندازه دارن، مردشون کمه و زنشون زیاد. پیر و جوون هم نداره. اصلا گیرم که تو قصدت خیر باشه و همه هم بدونن، ولی همه میدونن اون پیرزن حتمی یه ریگی به کفششه و خیالاتی داره که تو رو کشونده طرف خودش. خود من اعتقاد دارم همچین چیزی هم هست. اصلا از کجا معلوم چیز خورت نکرده باشه که تو روی یکی مث من وایسی؟
عبدالجبار گفت: دیگه داری تند میری و پا از گلیمت درازتر میکنی. این حرفا چیه میزنی؟
زنک گفت: والا دارم حق میگم که به مذاقت تلخ اومده. وگرنه تا یکی مث خود من هست، چطور تو بایست روت رو اونور کنی و پشتی اون پیرزن رو به موت در بیای؟
اینا رو که گفت کل مریم دیگه طاقتم طاق شد. پا شدم لچکم رو انداختم سرم که برم یارو رو جر و واجر کنم. ولی خب میبینی که، نه چشمم درست میبینه و نه پاهام یاری میکنه. تا اومدم به خودم بجنبم و از جام بلند شم که برم از اتاق بیرون، ضعیفه رفته بود. از اتاق که اومدم بیرون دیدم عبدالجبار وایساده دم در و داره سیگار میکشه. خواستم برم جلو و بپرسم کی بود اومده بود داشت زر زر میکرد، ولی دیدم تازه میشه مایه ی حرف و حدیث. وقت خوبی نبود واسه این کار. گفتم فردا که اومد پیشم ازش میپرسم.
برگشتم تو اتاق. همچین که حرفای یارو یادم میومد گر میگرفت سینه ام از ناراحتی.
ولی بعدش به خودم گفتم چه کاریه گلابتون این همه خودخوری؟ اتفاقا بایست یه کار بکنی که اینا تا فیها خالدونشون بسوزه. تا حالا به عبدالجبار به چشم پسری نگاه میکردی، ولی حالا چطور میشه که ممبعد بشه شوورت؟ نه قانون خدا قدغن کرده و نه قانون بنده ی خدا! اگه عبدالجبار بشه شوورت قیامت میشه. که اتفاقا بزار بشه! چشم همه ی اینا از حدقه در میاد و کورشون میکنه این کار!
شاباجی برگشت یه نگاهی به من انداخت و یه سری تکون داد و باز روش رو اونور کرد.
حلیمه گفت: پس مبارکه!
گلابتون نیشش واز شد.
گفتم: چی شد اونوقت؟
گفت: راسیاتش اومدم پیش تو که کارو برام تموم کنی. خودم عرضه اش رو ندارم. روم نمیشه بهش بگم!!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…