قسمت ۱۵۷۱

🔴اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۷۱(قسمت هزار و پانصد و هفتاد و یک)
join 👉 @niniperarin📚
گفتم: ملتفت منظورت نیستم!
سری تکون داد و صداش رو آورد پایین تر و گفت: ببینم شماها که صبح تا شوم تو این اتاق نشستین، اگه بر فرض تو اتاق بغلی یکی کاری بکنه و حرفی بزنه، نمیشنفین؟ دست خود آدم که نیس. گوش کارش شنفتنه، میشنفه!
حلیمه گفت: دور و بر این اتاق وازه. اتاقی نیس که بخواد صدایی ازش درز کنه اینور.
شاباجی گفت: اصلا گیریمم که بود، لااقل پهنی دیفال میون هر اتاقی اندازه ی دوتا خشته. صدای بغلی به این مفتیا که اینور شنفته نمیشه. مگه اینکه اون گوشی که شنفته خیلی گوش باشه! یا پهناش اندازه همون دوتا خشت باشه یا دراز باشه که بخواد صدا رو بشنفه! نگو صدا اومده تو اتاقت، بگو گوش خوابوندم تا صدا رو بشنفم!
گلابتون اخم و تخم کرد و گفت: تو که گفتی این دوتا محرمن. نه میبینن و نه میشنفن، انگار کنم دیفالن. هنوز حرف نزده دارن حرف درمیارن!
شاباجی یه خنده ی موزیانه ای کرد و گفت: چطور صدا از دیفال اتاق تو رد میشه و تو شنفتی؟ از ما دوتا رد نشه؟ دیگه پهنای ما که اندازه ی دوتا خشت نیس!
حلیمه گفت: آره والا…
پریدم تو حرفش و براق شدم به جفتشون. رو کردم به گلابتون و گفتم: نترس، حرفت از اینجا بیرون نمیره. بگو ببینم منظورت چیه؟ چی شنفتی؟
کـونش رو کرد به اون دوتا و نشست رو به من. باز صداش رو آورد پایین تر و گفت: اتاق این عبدالجبار دیفال به دیفال اتاق منه. مرد خوبیه. خیلی وقت پیش، همونوقتی که آومد اینجا و شد همسایه ی دیفال به دیفال من، همین که دید از پس یه سری کارام برنمیام، رو رئفتی که داشت، بعضی کارام رو انجام میداد. هر روز سر میزد ببینه کم و کسری ندارم، چه کارم مونده که جون انجامش رو ندارم، دست گیری میکرد ازم. جای پسرمه، خدا خیرش بده…
شاباجی گفت: والا این پسرت که میگی همچین توفیری نداره سن و سالش با خودت!
گلابتون عصبانی شد. گفت: من دیگه حرفی نمیزنم. هنوز هیچی نشده اینا دارن سوسه میان…
توپیدم به شاباجی و گفتم: میذاری ملتفت بشم چه خبره یا میخوای دقیقه به دقیقه بدوی میون حرفش که بعدش یه حرفی در بیاد از اومدنش به اینجا؟
شاباجی رو ترش کرد و زیر لب غری زد و پشتش رو کرد اینور.
رو کردم به گلابتون. گفتم: خب؟ منظور؟
گفت: تا اینکه چند وقت پیش، نمیدونم سر شب بود یا نصف شب، من خواب بودم، پریدم بالا دیدم یه صدایی میاد. نه اینکه خیال کنین گوش خوابوندم تا صدا رو بشنفم، نه! من کنار دیفال میخوابم. صدا خودش اومد اینور. دیدم یکی اومده سراغ عبدالجبار و داره باهاش حرف میزنه. تا دیدم صاحب صدا زنه، راستش رو بخوای کل مریم، دقیق شدم ببینم چه خبره. اونم فقط محض اینکه خواستم ببینم یهو نخواد عبدالجبار رو از راه به در کنه. که دیدم داره این کارو میکنه!
گفتم: کی بود مگه؟ چی میگفت؟
سری تکون داد و گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…