🔴اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۶۵(قسمت هزار و پانصد و شصت و پنج)
join 👉 @niniperarin📚
محال بود. دویدم جلو که خودم از نزدیک ببینم! راست میگفت!
خبری از طلاها نبود. حتی یه سکه! هیچی بهم نگفت. فقط وقتی نگاهش به من افتاد با چشماش غرید بهم.
نایب السلطنه اومد اونجا. نگاهی به برزو خان انداخت که مث دیوونه ها عربده میکشید و داد میزد اینجا چیزی نیس.
با تعجب نگاهی به برزو انداخت و گفت: چه خبر شده برزو خان؟ چی نیست؟
برزو به خودش مسلط شد و رو کرد به نایب السلطنه و گفت: قربان غیر از این مرده و کفنش و چند خروار خاک هیچی تو این قبر نیست!
نایب السلطنه گفت: مگه قرار بر این بوده که حتما توی این قبر باشه؟ هنوز دوتای دیگه مونده که کنده نشده. جنازه رو برگردونین سر جاش و زود روش رو بپوشونین و پر کنین. قرار نیست همه ی ملت خبردار بشن که اینجا چه خبره!
برزو رو کرد به آدماش و با تحکم گفت: مگه نمیشنفین سلطان چی امر کردن؟ جلدی این جنازه رو خاک کنین.
نایب السلطنه گفت: نیازی به داد و بیداد نیست برزو خان. با این سر و صدایی که تو راه انداختی هرکسی بیرون از قبرستونه خیال میکنه اینجا چه خبر شده. آروم باش. این یکی رو که پر کردین، عمله هات رو بردار و برو سراغ یه قبر دیگه. ولی اینبار بی سر و صدا.
برزو با حال پریشون و حرص سرش رو تکون داد و گفت: معذرت میخوام قربان. قصور از بنده بوده. یک لحظه حرصم گرفت از اینکه مال گمشده ی سلطان به دست بنده ی حقیر پیدا نشد.
نایب السلطنه نگاه متعجبی به برزو انداخت، سری تکون داد و رفت سراغ بقیه.
هر چهارتا قبر رو کندن. چیزی پیدا نشد که نشد. حتی بعدش باز نایب السلطنه دستور داد دوباره قبرستون رو گشتن. ولی خبری از طلاها نبود که نبود.
کمی اونجا منتظر شدم. مطمئن که شدم خبری از طلاها نیست زودتر از خان برگشتم عمارت. نمیدونم قوزی بهمون رکب زده بود یا کس دیگه ای بی وقت اون دور و بر بوده و ملتفت قضیه شده و پیش دستی کرده به ما. هرچی که بود نه اونوقت، نه بعدش، هیچوقت خبری از طلاها نشد که نشد.
برزو خان که برگشت عمارت، کارد میزدی خونش نمیجست. از راه نرسیده داد کشید: حلیمه کجایی؟
خودم رو فرز رسوندم بهش. سرش رو زیر انداخت و رفت توی اتاقش. دنبالش رفتم. کلی وقت وایساد به سین جیم کردن من و اینکه رو چه حساب میگفتم طلاها تو اون قبره و هفت تا کیسه هم بوده نه چهارتا مشت.
دروغ و راست رو قاطی کردم و تحویلش دادم. ظنش رفته بود به خود من که لابد چون میدونستم جای طلاها کجاست، خودم رفتم و درشون آوردم!
کلی قسم و آیه از طرف من که حالیش کنم کار من نبوده، که اگر بود لزومی نداشت اونجا بمونم. مال رو ورمیداشتم و شبونه میزدم به چاک! چه لزومی داشت بیام تو قبرستون و نشونی بدم به برزو خان که کجا رو بایست بکنه.
خلاصه بعد از کلی حرف و حدیث قبول کرد که کار من نبوده و تازه به فکر افتاد که دنبال قوزی بگرده بلکه اون خبری داشته از بچه ای که نیست و جای ترش!
خسرو که برگشت و ملتفت قضیه شد، باهام چپ افتاد. چپ و راست راه میرفت و میگفت: تقصیر توئه دایه! همون شبی که میخواستم برم سراغ طلاها نگذاشتی و یکی زودتر رفت و رو دستمون بلند شد. این بود فکر بکرت؟ هی بهم سرکوفت زدی که شش ماهه به دنیا اومدی و تعجیل داری واسه ی همین؟ غره شدی به نقشه هایی که کشیدی و خیال کردی رودست نداری. گفتی عقلت بیشتر از همه میرسه و تو منو به اینجا رسوندی. آره دایه! ببین به مجا رسوندیم. نشوندیم به خاک سیاه…
خلاصه ول کن نبود. منم هیچی نگفتم. گفتم بزار اینقدر بگه تا خالی بشه. ولی غافل از اینکه سر همین قضیه باهام چپ افتاد و کینه گرفت ازم.
شاباجی گفت…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…