قسمت ۱۵۶۳

🔴اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۶۳(قسمت هزار و پانصد و شصت و سه)
join 👉 @niniperarin📚
نایب السلطنه بود و آدماش، کنار دستش هم همون گزمه ای که دیروز تا سر حد مرگ کتک خورده بود از مردم…
نایب السلطنه با تشر بهش گفت: میری همراه بقیه، اگر دست خالی برگردی، عقوبت اینم اضافه میشه به سزای دروغ و پنهان کاریت. اونوقته که جزای تو میشه عزای اهل و عیالت.
گزمه که جلوی نایب السلطنه مث موش شده بود و دیگه اون گردنکشیای دیروز رو ازش نمیدیدی، با ترس گفت: جانم فدای سلطان. الساعه میرم، شده وجب به وجب این قبرستون رو با این سرپنجه هام بکنم میکنم و پیداشون میکنم!
گزمه و بقیه ای که همراه نایب السلطنه بودن پخش شدن توی قبرستون. هول افتاد به دلم که نکنه اومده باشن دنبال طلاها!
برزو خان تا حرف نایب السلطنه تموم شد خودش رو رسوند بهش. از اسبش پیاده شد و عرض ارادت و چاکری کرد. دیدم فاصله زیاده حرفشون رو درست نمیشنفم. پا شدم و رفتم چندتا قبر جلوتر و نشستم بالا سر یه قبر دیگه.
برزو خان گفت: چی شده قربان؟ این وقت روز و اینجا؟ کاری هست امر کنین تا مخلص پیگیر بشم براتون.
نایب السلطنه خوش و بشی با خان کرد و گفت: یکی از چشم و گوشهام توی نظمیه خبر آورده که این مردک با یه قوزی تبانی کرده و من باب رشوه اون مردک دزد قول طلایی بهش داده که گفته جاش توی قبرستونه. همه میدونن هر طلایی که اینجا باشه سر همون طلاهاییه که از خزانه ی سلطان به سرقت رفت. همونهایی که خانزاده دنبالش گشت و مقداریش رو پس گرفت.
برزو آب دهنش رو قورت داد و گفت: حتما همینطوره که میفرمایین. پس اومدین دنبال طلاها؟
نایب السلطنه سری تکون داد و گفت: شما اینجا چه کار میکنی خان؟ بیوقت اومدی اونم با آدمات؟
برزو که رنگش پریده بود گفت: اتفاقا من باب همین قضیه اومدم! یکنفر خبر آورد کسی مقداری از طلاها توی قبرستونه، از اونور هم صالح بیک دزد فراری شده و اومده اینجا، من هم فرز اومدم که مراقبت کنم و اگه صالح بیک یا طلاها رو دیدم، هر کدومش زودتر به چنگم افتاد بگیرم و بیارم خدمت شما. تا اومدیم دوری بزنیم حضرتعالی شرفیاب شدین. دیدم آب اومده و تیمم باطله، این شد که رسیدم خدمتتون اگه کمکی از دستم بربیاد در رکابتون باشم.
حرصم گرفته بود از این مجیز گویی خان. تا حالا ندیده بودمش اینطور. شده بود عین نوکرای خودش وقتی جلوش دست به سینه وا میستن. ولی خوشم اومد که عقلش خوب کار کرد و وا نداد.
قلبم داشت تند تند میزد ولی از یه طرف هم خیالم راحت بود که به این مفتیا جای طلاها رو پیدا نمیکنن.
نایب السلطنه نگاهی به برزو خان انداخت و گفت: پس خبر به شما هم رسیده؟ خانزاده کجاست؟ نمیبینمش این اطراف. دیگه کار یدی رو به جوونها بسپار خان. میگفتی اون بگرده و خودت میرسیدی خدمت ما محض رسوندن خبر که قشون بیشتری همراهمون راه بندازیم!
برزو گفت: سردار خسرو رفته بیرون شهر که اگه ما اینجا دستمون به صالح بیک نرسید، اونجا راهش رو سد کنه که نتونه فرار کنه. وگرنه کی بهتر از جوونها بابت کارزار با گردنه گیرا و دزدها؟
یکی از آدمای نایب السلطنه اومد جلو و تعظیم کرد و گفت: اعلی حضرت، همه جا رو وجب به وجب گشتیم. نه کسی هست و نه چیزی!
نایب السلطنه سگرمه هاش رفت تو هم. بعدش از همون بالا نگاهی به قبرستون انداخت. با دست اشاره کرد که یارو بره.
یهو چشماش رو تنگ کرد و باز نگاهی به دور و بر کرد و یهو داد زد: آهای…
یارو برگشت. نایب السلطنه گفت: ببینین چندتا قبر تازه تو قبرستون هست، دونه دونه بکنین و زیرشون رو ببینین. مرده رو هم جابجا کنین. زیر مرده رو هم ببینین!
طرف تعظیم کرد و به دو رفت.
دستم رو گذاشتم رو پیشونیم و شروع کردم سر قبری که نمیشناختم به گریه کردن!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…