قسمت ۱۵۵۹

🔴اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۵۹(قسمت هزار و پانصد و پنجاه و نه)
join 👉 @niniperarin📚
همونوقت سر و کله ی خسرو پیدا شد. بهش اشاره کردم و بردمش توی پیچ دالون و گفتم که صداش در نیاد.
یواش گفت: چه خبره؟ خودش بود؟
با سر اشاره کردم آره. بعد سرک کشیدم ببینم نیاد بیرون و آروم به خسرو گفتم: اومده از آقات بخواد که تو کمکش کنی طلاها رو پیدا کنه! ولی از همین اول کار داره سر برزو خان رو شیره میماله. جای اینکه بگه هفت تا کیسه طلا بوده میگه چهار تا مشت. نگفت که از کجا هم آورده. میگه از ازل مال خودش بوده.
خسرو گفت: آقام چی جوابشو داد؟
گفتم: هنوز نمیدونم قبول کرده یا نه. مردک قول نصف طلاها رو به آقات داده.
گفت: اون کیسه ها که هر کدومش بیشتر از شش هفتا مشت طلا توشه! اونوقت این میخواد دوتا مشتش رو بده به آقام؟
گفتم: وایسادی چونه ی یه مشت، دو مشتش رو با من میزنی؟ ما که میدونیم طلاها کجاست. این مرتیکه اس که نمیدونه. همینقدر میدونه که طلاها تو قبرستونه و خودش هم تنهایی از پس گشتن و پیدا کردنش برنمیاد. اومده دنبال یکی که هم آدمش رو داشته باشه، هم اگه کسی بهش شک کرد و گیر داد زورش اونوقدری برسه که تو روی مردم و گزمه و نظمیه واسته. مقدارش هم کم گفته به این امید که وقتی یه کیسه از طلاها پیدا شد شماها نخواین دنبال بقیه اش بگردین و سرگرم همون یه کیسه بشین.
گفت: خریت کرد که اومد پیش برزو خان. همینجا میگیرم میندازمش تو سیاهچال، صداش رو میبرم و کارش رو تموم میکنم. ما که جای کیسه ها رو میدونیم، این مرتیکه غیر از سرخری چیزی نداره واسه ی ما.
گفتم: نه ننه. اتفاقا خوب وقتی اومده اینجا. چون اگه به هر دلیلی وقت کندن قبر لو بری، چه نظیمه چیا برسن، چه ایل و طایفه ی مرده، میتونی همه چی رو بندازی گردن این مردک و خودتو خلاص کنی. اگه این نباشه، خودت میشی مقصر. میبرنت پیش نایب السلطنه و اونم به جرم خیانت در امانت اسیرت میکنه.
خسرو یه آهی کشید و رفت تو فکر. همونوقت در اتاق برزو خان واز شد. خودمونو کشیدیم کنار که پیدا نباشیم. قوزی اومد بیرون و دولا که بود، دولاتر شد و کلی مجیز برزو خان رو گفت و سر آخر هم گفت: من فردا صبح خدمت میرسم خان والا. سایه تون مستدام…
در رو بست. یه مکثی کرد و نگاهی به دور و برش انداخت و بعد هم راهش رو کشید و رفت.
خسرو گفت: همین امشب بایست قال قضیه رو بکنیم. وگرنه بعدش مجبوریم هرچی هست رو با خان شریک بشیم!
گفتم: عجله نکن ننه. بعید نیست این پیرمرد بوهایی برده باشه و از اینجا که رفت بیرون گوش بخوابونه و پیگیرت بشه تا به طلاها برسه. یکم دندون سر جیگر بذار…
همونوقت برزو خان در اتاقش رو باز کرد، سرش رو اورد بیرون و داد زد: آهای… یکیتون سردار خسرو را پیدا کنه بگه بیاد پیش من!
به خسرو گفتم: نوکرا دیدن که اومدی این تو. بهتره خودت بری پیش آقات. ولی حرفی نزن از اینکه میدونی. بذار حرفش رو بزنه، هرچی شد سر آخر پیشنهادش رو قبول کن. من میون حرفش میام تو. میدونم بایست چه کار کنم.
خسرو رفت توی اتاق برزو خان. منم صبر کردم و چند دقیقه بعدش با عجله و سراسیمه رفتم توی اتاق.
برزو تا چشمش به من افتاد رو ترش کرد و گفت: هنوز یاد نگرفتی در بزنی و بیای تو؟ اونم میون حرف پدر و پسر؟ برو بیرون. داشتیم واسه یه کار مهمی حرف میزدیم!
گفتم: چشم برزو خان. الساعه میرم. فقط حرفم رو بزنم و برم که اگه نگم و نشنفین اندازه ی هزار سال پشیمونی داره براتون!
گفت: باز چه خبر شومی آوردی زن؟ جلد بگو برو کارمون مهمه.
گفتم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…