قسمت ۱۵۵۸

🔴اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۵۸(قسمت هزار و پانصد و پنجاه و هشت)
join 👉 @niniperarin📚
گفت: نمیدونم. یه پیرمرد ژنده پوش. یه قوز هم رو کمرش داره!
نگاه کردم به خسرو. اونم مث من چشماش داشت از حدقه میزد بیرون. رو کرد به سحرگل و با تعجب گفت: یه پیر مرد قوزی؟
سحرگل خیلی عادی جواب داد: آره. التماس میکرد بایست حتمی خان رو ببینه. کار خیلی واجبی داره. برزو خان اول نمیخواست قبولش کنه. بعد که دید زیاد اصرار میکنه و میگه کار مهمی داره اجازه داد بره پیشش. نیم ساعت، گاسم یکساعتی بیشتر نیس که اومده!
خسرو با عجله راه افتاد بره داخل عمارت. گفتم: کجا میری ننه؟
گفت: کجا بایست برم؟ میرم سراغ آقام ببینم چه خبره اونجا.
سحرگل گفت: چی شده مگه؟ از این گداهای ژنده پوش زیادن که هر روز میان اینجا میخوان به یه بهونه ای برزو خان رو ببینن. این که اولی نیست که اینقدر یهو براتون مهم شده.
رو کردم به خسرو و گفتم: صلاح نیس با این وضعیت بری پیش آقات. اگه این پیرمرد همونی باشه که خیال میکنیم ممکنه بوهایی ببره. تو برو به خودت برس من میرم اونجا ببینم چی به چیه.
یه تأملی کرد و گفت: باشه. من میرم جلدی رختهام رو عوض میکنم و یه آبی به سر و روم میزنم و میام.
سحرگل که مونده بود تو کار ما دوتا هی پشت هم میپرسید مگه چی شده حالا؟
من وانستادم. فرز رفتم که برم سراغ برزو خان. صدای خسرو را میشنفتم که داشت میگفت: حالا وقت وایسادن توضیح دادن نیس. هر وقت شد بهت میگم. اونم دوید از یه طرف دیگه. سحرگل موند میون حیاط تنها.
در اتاق خان که رسیدم، دیدم صداش داره میاد. خودش بود. در نزدم و گوش وایسادم. برزو خان گفت: من رو چه حساب بایست حرف توی پیرمرد رو که نه میشناسمت نه کسی هست از دور و بریام که تو رو بشناسه باور کنم؟ با این سر و ریخت پا شدی اومدی اینجا و حرفای عجیب غریب میزنی؟ درسته مست بودم اما خر که نشدم.
قوزی گفت: دور از جونتون خان. عرض کردم خدمتتون، چند وقت پیش شنفته بودم که تو این عمارت شما و خانزاده حق مظلوم رو از ظالم میگیرین. حرفایی شنفتم در وصف خسرو خان. اول هم که اومدم سراغش رو گرفتم از دربون که گفت نیست. نمیدونه کجاست. بعد خواستم که مزاحم اوقات شریف شما بشم. نه خبری از مستی داشتم، نه چیز دیگه. هرچی شنفته بودم در وصف راستیتون بود و بس.
برزو گفت: آخه سر و وضعت اگه طوری بود که بهت میخورد اینقدری که میگی طلا داشته باشی یه حرفی. میگفتم قبول. آدمام رو میفرستادم با پسرم سردار خسرو خان که بیان اون چهار مشت طلایی که میگی رو پیدا کنن، سهم خودمم که میگی نصفش میشه میگرفتم ازت و میدادم به آدمام بابت مزد کاری که میکنن و وقتی که میذارن. یکی از این قمپزها در میکنه آقاجون که بهش بخوره. اصلا تو اگه اینقدری که میگی سکه و طلا داشتی چرا خرج خودت نکردی که به این سر و شکل و هیات نمونی و منم لااقل حرفتو باور کنم؟
قوزی گفت: قصه اش طولانیه و از حوصله ی شما خارج خان والا. ولی اگه شما سر این نوکر پیر و ناقصت منت بذاری و امر کنی که سردار بره و جایی که طلاهام رو گم کردم بگرده، من از خجالتتون در میام.
برزو گفت: چرا خودت نمیری بگردی؟
قوزی گفت: آخه شنفتم سردار به چم و خم اونجا وارده. در ثانی از اقبال بد من شنفتم چند وقت پیش همونجا رو به دستور نایب السلطنه اومدن گشتن بابت طلاهایی که از خزونه گم شده. میترسم خیال کنن طلاهای من ربطی به اونا داره و خفتم کنن. یکی بایست باشه که حرفش در رو داشته باشه و بتونه اگه گزمه ای رسید سرش رو بکوبه به تاق و دست به سرش کنه!
برزو گفت: هرچی میگم یه چیز دیگه جواب میدی. به هیچ سراطی مستقیم نیستی. حالا کجا هست؟
قوزی گفت: تو قبرستون!
همونوقت سر و کله ی خسرو پیدا شد. بهش اشاره کردم و بردمش توی پیچ دالون و گفتم که صداش در نیاد.

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…