قسمت ۱۵۵۷

🔴اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۵۷(قسمت هزار و پانصد و پنجاه و هفت)
join 👉 @niniperarin📚
گفتم: چشمت دنبالشه. حاضر نیستی واسه اش یه بار دیگه زمین رو بکنی؟
گفت: همینم مونده باز برگردم تو اون قبرستون و یکی ببینه وایسادم به نبش قبر یه پیرزن! اونم با این حال روزی که امروز برام درست کردن این بی همه چیزا. نه تنم توانشو داره، نه میتونم باز آبروم رو بذارم سر این کار.
گفتم: چی شد؟ از دیشب تا حالا به این چزا فکر نمیکردی، حالا که فهمیدی باز مال رفته زیر زمین داری بهونه میاری؟
خسرو سری تکون داد و گفت: از صبح تا حالا مجبور بودم. اما حالا دیگه نه! اصلا مگه جا قحط بود که طلاها رو پخش کردی تو کفن اون عجوزه؟ دست بالاش میگشتی همونجا تو غسالخونه یه جایی رو پیدا میکردی، یا اصلا دستش نمیزدی تا بعدش بریم سراغش. حالا جهنم، اتفاقیه که افتاده. یه شیر پاک خورده ای رو پیدا میکنم میفرستم بیاد قبر رو بکنه و جنازه رو بدزده! بعدش هم که کارمون تموم شد میگم ببرن یه جایی بیرون شهر چالش کنن. کی ملتفت میشه؟
وایسادم. وایساد. براق شدم بهش. گفتم: اونوقت اون شیر پاک خورده ای که میگی نمیاد سین جیمت کنه که واسه چی میخوای قبر یه پیرزن رو شبونه و یواشکی بکنی؟
محکم گفت: غلط کرده بخواد سین جیم کنه!
گفتم: اصلا یارو لال. گیریم که نپرسه ولی اومدیم و وقت بیرون آوردن جنازه کفنش پاره شد و طلاها لو رفت. اونوقت میخوای چه کار کنی؟ اونم بفرستی پیش پیرزن؟ تو نمیخواد فکر کنی ننه. خسته میشی. راه و چاهت به درد خودت میخوره و آقات! یا بایست بیخیال اون همه سکه و طلا بشی، یا خودت بیای وایسی پای کار. هر چیزی قیمتی داره. منم اگه اینا رو تخس نمیکردم تو کفن یارو، حالا بایست یا حسرت گزمه و قوزی رو میخوردی یا اون نایب السلطنه ی مارمولک رو. بعدش هم برمیگشتی عمارت و تا وقتی آقات سرپاست منتش رو میکشیدی که در به در نشی، وقتی هم که از پا می افتاد بایست وامیستادی لگن زیرش میذاشتی که لااقل یه چیزی از ارث و میراثش رو واسه ات بذاره! بازم خود دانی. بشین فکرات رو بکن. در ضمن اینو از من بشنو و آویزه ی گوشت کنن ننه. راجع به این قضیه نه به زنت نه به آقات حرفی نزن که اونوقت در به دریت چند برابره!
وا نستادم. راه افتادم و رفتم طرف عمارت. بقیه ی راه رو هیچی نگفت. انگاری رفته بود تو فکر. همین که رسیدیم توی عمارت نمیدونم از کجا سر و کله ی سحرگل مث جن پیدا شد با اخم و تخم. همینکه چشمش به خسرو افتاد کم مونده بود پس بیوفته. خواست جیغ و جر راه بندازه که خسرو نگذاشت.
سحرگل رو کرد به من و با عصبانیت گفت: دستم درد نکنه خاتون. اینه امونت داریت؟ خوبه چپ میری و راست میای میگی من دایه ی خسرو خان ام! دایه ی خسرو خان! شوورمو دیشب بردی و حالا پس آوردی با این حال و روز؟
خسرو براق شد به سحرگل که: بیخود شلوغش نکن. چیزی نیست. اگه دایه نبود که اصلا معلوم نبود زنده برگشته باشم.
سحرگل با حرص و تعجب نگاش کرد و گفت: مگه کجا رفته بودی؟ خدا مرگم بده. نکنه دست تنها رفته بودی جنگ؟ میدونی دیشب تا حالا چه به روزم اومده؟ هزار راه رفته این فکر لامصب. برزو خان هم که ماشالله اینقدر خورده بود که اصلا هوش نبود تا همین یکساعت پیش. گفتم خدای نکرده، زبونم لال بچه هام یتیم شدن…
خسرو گفت: بیخود شلوغش نکن زن. حتمی لازم بوده که رفتم!
سحرگل گفت: خب منم میبردی! چطور حلیمه خاتون با این سن و سالش میتونه بیاد، من نمیتونم؟
خسرو با عصبانیت گفت: وقتی صلاح و مصلحت ممکلت در میون باشه، وقت و بیوقت و تنها و غیر تنها نمیشناسه سردار خسرو خان! دایه هم الله بختکی پیداش شد اونجایی که من بودم. بیشتر از اینم وانستا اینجا و منو با این حال سر پا نگه ندار.
گفتم: نمیتونه که ننه! بایست حتمی وایسه همین حالا زیر و رو کشی کنه! بعد تو بری تو خزینه.
سحرگل چپ چپ نگام کرد. خسرو گفت: حالا برزو خان کجاست؟ هنوز خوابه؟ بایست برم تا منو با این سر و شکل ندیده.
سحرگل گفت: نه والا. بیدار شده یه ساعته. چند دقیقه پیش یه یارو با یه سر و شکل عجیبی اومد تو عمارت و اینقدر اصرار کرد تا راهش دادن تو. میگفت کار واجبی داره با برزو خان!
گفتم: کی هست حالا؟
گفت: نمیدونم. یه پیرمرد ژنده پوش. یه قوز هم رو کمرش داره!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…