قسمت ۱۵۵۶

🔴اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۵۶(قسمت هزار و پانصد و پنجاه و شش)
join 👉 @niniperarin📚
چند لحظه بعد یکی داد زد: بسه. نزنین. انگاری یارو مرده!
گزمه رو رها کردن. خونین و مالین افتاده بود اونجا و صدایی ازش در نمی اومد. یکی با یه چیز سفت زده بود تو سرش و خون از سرش شره میکرد. همونوقت میت رو از تو غسالخونه آوردن بیرون. تازه جمعیت یادشون افتاد که مرده ای هم دارن! باز شروع کردن به ناله و زاری و تابوت رو بلند کردن و راه افتادن.
خسرو گفت: جدی جدی مرده؟
گفتم: معلوماتی نداره. تا نریم پیش و نبینیم ملتفت نمیشیم.
گفت: اون مرتیکه قوزی کجاست؟ نمیبینمش.
گفتم: خیال کردی وامیستاد که باز گیر گزمه بیوفته؟ دید اون گرفتار شده زد به چاک.
خسرو بلند شد و گفت: اون که زده به چاک. این گزمه هم که یا مرده یا هوش نیس. یالا پاشو بریم سراغ کیسه ها که اگه نجنبیم ممکنه پیرمرده پیداشون کنه و سرمون بمونه بی کلاه.
گفتم: بیخود نرو اونطرف. حتم دارم پیرمرد قوزی یه جا همین دور و بره. بریم اونطرفی ملتفت ما میشه و میمونه تو کمینمون ببینه کجا میریم و چه کار میکنیم. اونوقته که جای کیسه ها لو بره.
گفت: خب تکلیف چیه حالا؟ موندیم پا در هوا.
گفتم: هیچی. میریم به وقتش برمیگردیم. جای کیسه ها امنه.
همونوقت گزمه شروع کرد به تکون خوردن و آه و ناله کردن. پا شدم. رو کردم به خسرو و گفتم: یالا ننه. بایست فرز بریم از اینجا. مرتیکه نمرده. هوش بیاد و ما رو ببینه میخواد دق دلی فرار قوزی و کتکی که خورد رو سر ما خالی کنه.
جلد راه افتادم با قدمهای بلند. خسرو پشت سرم راه افتاد. از قبرستون که اومدیم بیرون، یه نگاهی به دور و برش انداخت و گفت: من که غریبه نیستم دایه. چرا اینقدر مخفی کاری؟ خب بگو اون لامصبا رو کجا گذاشتی که اینقدر آشوب نباشم.
گفتم: غریبه نیستی ننه. ولی اونوقتی که لازمه عقلت درست و درمون به کارت نمیاد. همینکه جاش رو ملتفت بشی نمیتونی دندون سر جیگر بذاری، میری و همه چی رو خراب میکنی.
عین بچه ها گفت: نه ننه! کاری نمیکنم. تا حالا خودت کردی مابقیش هم با خودت. اصلا اگه دوست داشتی یه سهمیش هم به من بده. دوست نداشتی هم که مفت چنگت. مال خودت. فقط میخوام ببینم تو این بلبشویی که بود چه کار کردی با اون کیسه ها که من حالیم نشد.
خیلی وقت بود ننه صدام نکرده بود. تا اینو گفت انگاری برگشتم به اون روزایی که بچه بود و راست روم دنبال خورشید میدوید و تا اذیتش میکرد و خورشید ننه ننه میگفت، اینم واسه اینکه خودشو لوس کنه و یهو ترکه نخوره ازم، میدوید جلو و هنوز خورشید حرف نزده خسرو میگفت نه ننه دروغ میگه!
دلم غنج رفت واسه ی اون روزا. بعدش هم یهو گرفت. اشک تو چشام جمع شد و دنیا تار.
طاقت نیاوردم. گفتم: باشه ننه. میگم. فقط شیطنت نکنی یهو بخوای بری سراغش الان.
گفت: مَرده و حرفش. نمیرم.
براش گفتم.
یهو داد زد: باز قایمش کردی تو قبر؟ باز میخوای برگردیم اونجا و من قبر رو بکنم؟
گفتم: چشمت دنبالشه. حاضر نیستی واسه اش یه بار دیگه زمین رو بکنی؟
گفت….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…