قسمت ۱۵۵۵

🔴اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۵۵(قسمت هزار و پانصد و پنجاه و پنج)
join 👉 @niniperarin📚
قوزی قبول کرد و نشست همونجا. میت رسید دم در غسالخونه و بردنش تو.
گزمه اما آروم و قرار نداشت. مدام چپ و راست میرفت و هی چند لحظه یه بار نگاهش میرفت طرف قوزی و با همون نگاه تهدیدش میکرد. من و خسرو هم از جایی که بودیم تکون نخوردیم. همونجا نشستیم بالا سر قبری که کنار پامون بود و خودمون رو مشغول کردیم و حواسمون به اون دوتا بود.
تک و طایفه ی مرده ای که برده بودن توی غسالخونه یه بند پشت در زجه میزدن.
خسرو گفت: از صبح تا حالا همه اش گریه و زاری و زجه! خسته شدیم از این همه ناله. مگه چقدر آدم میمیره تو این شهر؟ از صبح تا حالا این سومیه.
گفتم: والا ننه قدیما سالی یه مرده یهو می آوردن تو قبرستون. حالا معلوم نیس واسه چی اینقدر پشت هم اینجا پر و خالی میشه! راست میگی، عجیبه! نکنه یه مرگی افتاده میون مردم و خودشون حالیشون نیس؟
خسرو سری تکون داد و گفت: جهنم که مرگی افتاده میونشون. ما رو سننه؟
چپ چپ نگاش کردم و گفتم: خانزاده که مرگ و میر مردم به تخمش باشه شاه دیگه بایست به کجاش بگیره؟ همینه که حال و روزمون شده این…
هنوز حرفم تموم نشده بود که یهو دیدیم یه سر و صدایی از طرف غسالخونه بلند شد! یکی یقه ی قوزی رو گرفته بود و داشت داد و بیداد میکرد و فحش میداد که: مرتیکه ی دبنگ. خوب شد شناختمت. اومدی نشستی تو قبرستون که چی؟ باز میخوای سر یکی دیگه رو شیره بمالی؟ شماها به مرده هم رحم نمیکنین…
چندتایی اومدن جلو و از هم جداشون کردن. گزمه عربده کشید: چه خبرته مرتیکه؟ به این پیرمرد چه کار داری؟
یارو که با قوزی دست به یقه شده بود گفت: چند وقت پیش آقام که مرد، سر و کله ی این مرتیکه پیدا شد. یه کفن داد بهمون گفت هرچی حرم بوده رفتم و اینا رو طواف دادم، خاک تربت هم آوردم. کفنو داد و انگشترای آقام و یه کیسه پول هم گرفت و رفت. قبل از خاک کردن آقام خودم یه نشون گذاشتم رو کفن. یه تیکه از قالیچه آقام که خیلی دوستش داشت و همیشه ی خدا زیر پاش بود و میگفت یادگار ننه اش بوده و تا آخر عمرش همیشه روش مینشست رو بریدم دوختم به کفنش که تو قبر هم خیالش راحت باشه!
گزمه گفت: خب خر بودی که دوختی. مگه کسی اون دنیال قالیچه به کارش میاد؟ این قصه ها که میگی چه ربطی به این داره؟ یالا جمع کن بساطتو. نمیبینی اینایی که اینجان عزا دارن؟
یارو داد زد: ربطش اینه که همین چند وقت پیش که قبرستون رو زیر و رو کرده بودن و قبرها رو کنده بودن، من اومدم اینجا. قبر آقام سالم بود!
گزمه گفت: مرتیکه عقلت سر جاش نیس؟ خب سالم بوده ناراحتی؟
اونایی که زجه میزدن حالا همه ساکت شده بودن و جمع شده بودن دور معرکه ای که یارو راه انداخته بود.
یارو گفت: آره! ناراحتم. چون اولش دیدم آقام افتاده رو خاک. از کفنش شناختم که نشونه داشت. وقتی وازش کردم دیدم یه مرده ی دیگه توشه. خودمو رسوندم بالاسر قبر آقام. دیدم سالمه. خودم با دستای خودم مجبور شدم دوباره قبرش رو کندم که مطمئن بشم. دیدم آقام لخت تو گور افتاده!
قوزی داد زد: خب این چه ربطی به من داره؟
یارو گفت: میدونم هرچی بوده زیر سر تو بوده. رفتم صاحبای اون مرده رو پیدا کردم و ازشون سراغ گرفتم. گفتن این کفنو تو بهشون دادی. گفتن بهشون گفتی این تیکه قالی که به کفنه رو از تو حرم حضرت عباس ورداشتی!
گزمه یهو زد زیر خنده و شروع کرد قاه قاه خندیدن…
یارو که عصبانی بود داد زد: مردم این دوتا با هم همدستن. بعدش هم هجوم برد طرف گزمه. بقیه هم پی اون رو گرفتن و ریختن سر گزمه و شروع کردن به زدن.
قوزی تو این بلبشو یهو غیبش زد.
چند لحظه بعد یکی داد زد: بسه. نزنین. انگاری یارو مرده!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…