قسمت ۱۵۵۴

🔴اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۵۴(قسمت هزار و پانصد و پنجاه و چهار)
join 👉 @niniperarin📚
برگشتم و رفت طرف غسالخونه که یهو دیدم قوزی و گزمه دارن میرن همونطرف.
گزمه داشت واسه قوزی رجز میخوند که: وای به حالت اگه دروغ دلنگ تو کارت باشه. کاری میکنم که یه قوز دیگه روی این قوزت اضافه بشه!
پیرمرد قوزی هم با التماس میگفت: آخه چه مرضی دارم که بخوام دروغ بگم و تو رو این همه راه بکشونم اینجا؟ گفتم که. چند تا تیکه طلا پیدا کردم وقتی داشتم قبر رو میکندم که آوردم قایم کردم اینجا. این غسالخونه که راه در رو نداره. چند لحظه وایسی سرک بکشی که مرده نیارن تو، رفتم و اومدم. اصلا منم هیچی نخواستم. همه اش مال خودت! فقط بعدش ولم کن بذار برم. اینقدر به من پیرمرد جفا نکن مرد…
داشتم پشت سرشون و با فاصله میرفتم که یهو یکی دستم رو گرفت. دلم ریخت یهو. خیلی خودداری کردم که جیغ نکشیدم.
خسرو بود که قایم شده بود پشت یه درخت و ملتفتش نشده بودم. نگو اونم تا قوزی رو دیده بود شناخته بود و خودش رو جا کرده بود پشت درخت که دیده نشه. هرچند اگه هم میدیدش با این قیافه ای که خسرو پیدا کرده بود آقاش هم نمیشناختش چه رسه به قوزی یا گزمه.
گفت: راست میگفتی دایه. حرفاشون رو شنفتم. حالا چه کار کنیم؟ اگه کیسه ها بیوفته دست اینا دیگه تو خواب هم رنگش رو نمیبینیم.
پوسخندی زدم و گفتم: هان؟ تا اینا رو ندیده بودی که حرف منو قبول نمیکردی. چی شد؟ خلقت برگشت؟
گفت: حالا وقت این حرفا و انتقام گرفتن نیست. بگو بایست چه کار کرد؟ خوبه برم گزمه رو از پشت بزنم با بیل و بعد برم سراغ اون مردک قوزی. از شر جفتشون راحت میشیم!
سگرمه هام رو کشیدم تو هم و گفتم: اینم شد راه؟ میخوای دخل این دوتا رو بیاری واسه چندتا کیسه پول؟
گفت: ده تا هم بودن دخلشون رو می آوردم. خیال کردی کم پولیه؟ یه عمر از خفت نجاتم میده!
گفتم: بیخود نمیخواد خودتو آلوده کنی. کیسه ها جاش امنه. از اون تو درآوردم!
نیش خسرو وا شد. گفت: باریک الله دایه. همیشه زبل بودی. کجاست؟
گفتم: به وقتش بهت میگم. الان بدونی تازه میری یه کاری میکنی که جاش لو بره!
داشت چک و چونه میزد که گزمه داد زد: پس چه غلطی میکنی؟ زود باش. دارن یه جنازه میارن.
راست میگفت. داشتن یکی رو از ته قبرستون می آوردن طرف غسالخونه.
قوزی با سر و روی عرق کرده از توی غسالخونه در اومد. گزمه یه نگاهی به سر تا پاش کرد و گفت: یالا. اخ کن بیاد اونایی که قولشو دادی.
قوزی با صدای لرزون گفت: نیست. پیداش نمیکنم. حتمی یکی اومده جاش رو پیدا کرده قبل از ما.
گزمه که کارد میزدی خونش نمیجست با عصبانیت گفت: ای پدرسوخته ی دروغگو. این همه راه منو کشوندی تا اینجا که مزخرفات تحویلم بدی؟ منو میخوای مچل کنی؟ کاری میکنم که مرغهای آسمون به حالت گریه کنن.
قوزی شروع کرد به التماس که: بذار یه نگاه دیگه بندازم. بلکه اشتباه کرده باشم.
جمعیتی که میت رو می آوردن داشتن نزدیک میشدن. گزمه گفت: حالا دیگه؟ وقتت تمومه!
قوزی با صدای لرزون و ملتمس گفت: بذار این یکی رو بشورن و ببرن بعدش باز میرم میگردم. یه ذره صبر کن محض رضای خدا و زندگی خودت. میدونی چقدر گیرت میاد؟ اینقدری که تا آخر عمر بخوری و بخوابی و از جات تکون نخوری!
گزمه یه ذره این دست اون دست کرد و بعد با داد گفت: به اندازه شستن این مرده هم صبر میکنم. اما اگه بعدش دست خالی بیای بیرون، سرت رو میذارم رو سینه ات.
قوزی قبول کرد و نشست همونجا. میت رسید دم در غسالخونه و بردنش تو.

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…