قسمت ۱۵۵۲

🔴اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۵۲(قسمت هزار و پانصد و پنجاه و دو)
join 👉 @niniperarin📚
بالاخره با داد و بیدادهای من و پادرمیونی اون یارو هیکلیه قائله تموم شد و خسرو با سر و روی خاکی و خونی از اون مهلکه در اومد بیرون…
با توپ پر سرش رو زیر انداخت و بی اینکه محل بذاره راهش رو کشید و رفت. دویدم دنبالش.
گفتم: چیه دایه؟ واسه چی معرکه راه میندازی تو این والزاریات؟ خوب شد که به این روزت انداختن؟ اینا عزا دارن، همینطوری دنبال یکی میگردن که دق دلیشون رو سرش خالی کنن، اونوقت تو وایسادی باهاشون به جر و بحث؟
وایساد و با عصبانیت زل زد تو روم و گفت: ولم کن دایه. حرف حالیت میشه؟ صدبار پشت دستمو داغ کردم که دیگه پی حرف تو راه نیوفتم اینور و اونور و خودمو مضحکه ی دست این یه لا قباها کنم. هربار توبه میکنم و باز خرم میکنی و مجبور میشم توبه بشکونم. یکی تو این جمعیت منو شناخته باشه که دیگه آبرو برام نمیمونه. از فردا چو میوفته میون مردم و زبون به زبون میگردونن که سردار خسرو خان شده قبر کن و یه کتک مفصل هم خورده. چی داشت این شب بیداری و این در به دری واسه مون؟ غیر از اینکه دوتا مرده تو بشوری و دوتا قبر هم من و عین گداها چندتا پول سیاه بندازن کف دستمون و یه کتک هم بهمون بزنن. حالا راضی شدی؟ تموم شد روضه خونیات؟ یا بازم میخوای یه حرف از تو آستینت در بیاری بابت توجیه این فضاحت؟
گفتم: بیا! دوباره اینم دست درد نکنی من. قبر اولی رو مجبور شدی بکنی چون کارمون گیر بود. دومی رو که مجبور نبودی. بیخود کندی. حالا اصلا وایسادی پای کندنش، دیگه چرا کله میگیری با خویش و قوم مرده؟ یا قبول نمیکردی، یا وقتی قبول کردی بایست وامیستادی درست و درمون کارت رو تموم میکردی و قبر رو به اندازه گود میکردی!
خسرو با اون سر و روی خاکی و خونی و تن کوفته، کارد میزدی خونش در نمی اومد، تازه این حرف رو که شنفت حالش بدتر شد و عصبانی تر.
گفت: خیال کردی از روی رضایت قبول کردم؟ تو راهتو کشیدی رفتی تو غسالخونه و قبول کردی دوباره مرده بشوری، خب معلومه میگن این یارو قبر کن هم با اون مرده شور با همن. اومدن گیر دادن و التماس کردن که بایست قبر رو بکنی. نمیشه که بین مرده ها فرق بزاری. بعد هم به زور بردنم و محدوده ی قبر رو نشون دادن که بکنم. هرچی بهونه آوردم زیر بار نرفتن. دیدم تو هم رفتی داری مرده شون رو میشوری گفتم لابد یه چیزی دستگیرت شده که قبول کردی. وگرنه من زنده های اینها رو هم آدم حساب نمیکنم چه رسه به مرده هاشون!
گفتم: حالا بیخود زنده و مرده ی اینا رو قاطی نکن با هم. وقتی بهت میگم بایست به حرف من گوش کنی نگو نه!
با عصبانیت گفت: من گُه بخورم دیگه که ممبعد به حرف تو یکی گوش کنم دایه.
کم محلیش کردم و راهمو کشیدم که برم. گفتم: پس هفت تا کیسه طلایی که پیدا کردم سهم خودمه. تو هم برو به حرف هرکی میخوای گوش کن!
خسرو انگار یهو همه ی دردهاش یادش رفت. گفت: پیدا کردی؟
محل نگذاشتم و به راهم ادامه دادم. گفت: باز میخوای سر منو با این حرفا شیره بمالی دایه. باشه! اگه پیدا کردی مال خودت.
نگاش کردم. گفتم: حرفت یادت باشه. چند دقیقه دیگه نزنی زیرش!
مردد گفت: اگه پیدا کرده بودی حالا دست خالی بودی؟ واسه من یکی دیگه قپی نیا دایه بعد از این همه وقت. درسته جای ننه امی، ولی بچه که گول نمیزنی. به من میگن سردار خسرو خان، دیگه اون بچه ی دو وجبی نیستم که پستون دهنش میذاشتی.
گفتم: آره، الان که با این حال و با این اخلاق میبینمت اندازه ی همون وقت هم نیستی که دو وجب بودی. واسه اینکه خیالت راحت باشه بهت میگم، کیسه ها رو پیدا کردم، بعدش هم قایمشون کردم که دست کسی بهشون نرسه فعلا. تو برو خاک بازیتو بکن. حرفت هم یادت نره، همه اش واسه خودم.
بعد هم راهمو کشیدم و رفتم. دوید دنبالم و گفت….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…