قسمت ۱۵۵۱

🔴اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۵۱ (قسمت هزار و پانصد و پنجاه و یک)
join 👉 @niniperarin📚
خسرو با سر و روی خاکی از میونشون راه واز کرد و اومد بیرون. داشت نگام میکرد که منو هل دادن تو غسالخونه و تابوت رو آوردن تو!
دیدم اگه بخوام دست نجنبونم و لفتش بدم هم خسرو بیشتر از این کلافه میشه و هم طلاها ممکنه از دست بره. گفتم میت رو گذاشتن رو سکو و برن بیرون. تو روش نگاه نکردم که مشغول الذمه ی مرده نشم. چشمام رو بستم و جلدی یه آب از اینور ریختم روش و یه آب از اونور و پنبه هایی که آورده بودن رو مالوندم تو سدر و کافور و هل دادم تو سوراخهای میت و کفنش رو پیچیدم دورش و سر و تهش رو بستم و خویش و قومش رو صدا کردم که بیایین جلدی میت رو ببرین که حالا آفتاب بیشتر از این میاد وسط آسمون و دیگه خاک کردنش کراهت داره!
مردی که قبلش همراه اون زن اومده بود لُوه میزد که میت رو غسل و کفن کنم اومد همونجا تو غسالخونه و کلی دعام کرد و دوبرابر مزدی که بابت مرده ی اول گرفته بودم رو گذاشت کف دستم و رفت.
فرز از توی غسالخونه اومدم بیرون. هرچی چشم انداختم خسرو را ندیدم. رفتم جایی که پیرزن رو خاک کرده بودن. جمیعیت پر و پخش شده بود و غیر از چند تایی از نزدیکانش، کسی اونجا نبود!
از یکی که همینطور ساکت وایساده بود اونجا و نه اشک میریخت نه پنجه به سر و روش میکشید و میخورد که از نزدیکهای پیرزن نباشه و حوصله حرف زدن داشته باشه سراغ خسرو را گرفتم.
همونطور بی رگ یه نگاهی انداخت و با سر اشاره کرد طرف دیگه ی قبرستون. رد نگاش رو که دنبال کردم دیدم به طرفی اشاره میکنه که زنی که تازه غسل و کفنش کرده بودم رو برده بودن.
دویدم همونطرفی. دیدم میت رو با فاصله از قبر گذاشتن و خسرو هم وایساده و بیل و کلنگ به دست داره قبر میکنه!
منتظر شدم تا کارش تموم بشه. همونطور که داشت قبر رو گود میکرد گهگاه سرش رو می آورد بالا و نگاهی به دور و بر مینداخت. چشمش که به من افتاد صورت خاک خورده اش جمع شد تو هم و سگرمه هاش رو کشید تو هم و یه سری به نشونه ی تأسف تکون داد.
هیچی نگفتم و همونطور نشستم دور.
بعد از چند دقیقه خواست از قبر بیاد بیرون که یکی از اونایی که ایستاده بود بالاسر قبر شاکی شد که این حفره رو کم گود کردی. اینطور باشه که نصف شب سگی، شغالی، گورکنی چیزی میاد و بنده خدا رو از قبر در میاره. وایساد درست گودش کن!
خسرو وایساد به یکی به دو کردن که اگه من قبر کنم میدونم چقدر بایست بکنم. همینقدری هم که کندم زیادیه!
جر و بحث بالا گرفت و سر آخر همون مرد تنومدی که اومده بود با من حرف زده بود میونجی شد و رفت با خسرو حرف زد و در گوشش یه چیزی گفت و با کلی چاکرم و مخلصم بالاخره راضیش کرد که یه ذره ی دیگه بکنه!
کار خسرو که تموم شد، از قبر اومد بیرون و خواست راه بیوفته که باز جلوش رو گرفتن که بایست وایسی کار رو تموم کنی و بعد که مرده رو گذاشتن تو زمین روش رو خشت بچینی و خاک بریزی!
باز خسرو زیر بار نرفت که اینبار یکی از طایفه ی تازه درگذشته زد به سیم آخر و با مشت گذاشت تو صورت خسرو که حالا دیگه مرتیکه ی قبر کن واسه ی ما طاقچه بالا میذاره. برو گمشو دیگه جلو چشمم نباشی. یه پاپاسی هم بهت نمیدیم واسه کار نیمه تمومت!
خسرو با یارو دست به یقه شد و بقیه ی تک و طایفه ی مرده که جَری و ناراحت بودن ریختن سر خسرو خان و تا میخورد زدنش!
تا دیدم اوضاع پسه دویدم جلو و شروع کردم به جیغ و فریاد که ولش کنن.
بالاخره با داد و بیدادهای من و پادرمیونی اون یارو هیکلیه قائله تموم شد و خسرو با سر و روی خاکی و خونی از اون مهلکه در اومد بیرون…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…