قسمت ۱۵۵۰

🔴اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۵۰ (قسمت هزار و پانصد و پنجاه)
join 👉 @niniperarin📚
پشت هم در رو میکوبیدن. رفتم باز کردم و گفتم: آماده اس. خدا رحمتش کنه. تابوت رو بیارین!
آوردن. جنازه رو گذاشتن توش. با اینکه پارچه های اضافی کفن رو که گذاشته بودن خورد کنم و هل بدم تو سوراخهای مرده رو به جاش گذاشته بودم میون طلاها که صدا نکنه، باز همش خدا خدا میکردم که وقت تکون دادن جنازه همه چی به هم نریزه و صدای جرینگ جرینگ طلاها بلند نشه. نشد. یه نفس راحتی کشیدم و همراه تابوت اومدم بیرون. مردم لااله الی الله گویان راه افتادن دنبال تابوت. یکی از میون جمعیتی هم که اومده بودن واسه ی مرده ی بعدی داد زد: لال از دنیا نری، لا اله الی الله بگو و هفت قدم این بنده ی خدا رو مشایعت کن که مستحبه. با این حرف همه راه افتادن دنبال تابوت.
همونوقت زنی که واسطه شده بود واسه ی شستن پیرزن، با یه مرد تنومدی اومد جلو و یهو مچ دستم رو گرفت و گفت: همینه!
قلبم ریخت. به خودم گفتم اینبار دیگه گرفتار شدی حلیمه. حتمی این یارو با این هیکل یه ارتباطی با اون گزمه ای که قوزی رو گرفت داره و حالا اومده دنبال کیسه هایی که نشونیش رو قوزی داده بوده و دیده چیزی نیست و اومده سراغم.
حس میکردم رنگم پریده. آب دهنم رو قورت دادم و اومدم حرفی بزنم و همه چی رو انکار کنم که زن گفت: خدا خیرش بده. اگه نبود معلوم نبود بایست دست به دومن کی میشدیم!
بعد هم گره ی کنار چارقدش رو وا کرد و چند سکه گذاشت کف دستم.
نفس راحتی کشیدم. مرد گفت: خدا خیرت بده زن. امروز خدا تو رو رسونده اینجا که بانی خیر بشی. بیا قربون دستت یه آبی هم به مرده ی ما بریز، مزدتت هم هرچقدر بخوای به دیده منت. گرفتار شدیم امروز. با یه غسال زن وعده کرده بودیم از دیشب، صبح رفتن در خونه اش، دیدن خودش هم مرده. مرده مون مونده رو زمین.
چشمام گشاد شد. گفتم: والا من هرچی میخواستم ثواب کنم با همین یه مرده ی اول صبحی کردم. تموم شد و رفت. اونا انجام دادم محض رضای خدا. ولی من که غسال نیستم بخوام….
مرد پرید تو حرفم و گفت: خدا خیرت بده. خدا امواتت رو بیامرزه. نه نیار تو کار آبجی. مزدت هم بیشتر از اینا میدم…
زن پی حرف اونو گرفت و گفت: خوبیت نداره آبجی. تو که اون پیرزن رو شستی، این یکی رو هم بشور، اجرت با خود بی بی. بنده خدا جوونه، سر زا رفته. نذار زنده هاشون بیشتر از این با دیدن جنازه اش رو زمین زجر بکشن.
گفتم: آخه اصلا بحث مزدش نیس. کار خودم مونده رو زمین. دیر برسم زندگیم یهو به باد بره…
زن دستم رو گرفت و گفت: خدا خیرت بده آبجی. نه نگو که خوبیت نداره.
همونوقت اونایی که رفته بودن مشایعت پیرزن، گریون و نالون برگشتن. یه پیرزنی میونشون گفت: چی شد اسدالله؟
مرد گفت: این آبجی غسلش میده!
پیرزن رو کرد به طایفه اش که پشت سرش بودن و گفت: محض سلومتی این زن و شادی روح تازه درگذشته صلوات بفرست.
همه صلوات فرستادن و زن دستم رو گرفت و برد طرف غسالخونه.
نگاه کردم پشت سرم. جمعیتی اونور قبرستون داشتن گریه میکردن و پیرزن رو خاک میکردن. خسرو با سر و روی خاکی از میونشون راه واز کرد و اومد بیرون. داشت نگام میکرد که منو هل دادن تو غسالخونه و تابوت رو آوردن تو!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…