قسمت ۱۵۴۹

🔴اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۴۹ (قسمت هزار و پانصد و چهل و نه)
join 👉 @niniperarin📚
تندی مرده رو لخت کردم و یه سطل آب پاشیدم روش که اگه کسی اومد تو ببینه شستمش و شروع کردم توی غسالخونه رو گشتن.
جای زیادی نداشت برای گشتن. نه سوراخ سمبه داشت و نه جایی که تو دید نباشه که قوزی بخواد مال رو اونجا قایم کنه. رفتم در رو از پشت چفت کردم و باز یه دور دیگه اونجا زدم. فایده نداشت. حتی ظنم رفت به اینکه نکنه تو سقف قایمش کرده باشه. ولی نگام که افتاد به بالا دیدم فکرم بیخوده. نه جایی بود تو سقف و نه اونقدری پایین بود که دست قوزی بهش برسه. مگه اینکه رفته باشه روی سکویی که مرده رو میذارن که سقف بالای اونجا هم قرص و سالم بود و حتی یه روزنه نداشت که بخوام بهش شک کنم. به خودم گفتم بیخود خودتو انداختی تو این هچل حلیمه. هم این مرده ی بدبخت از آداب درست غسل و کفنش وا موند، هم خودت مجبور شدی اول صبحی چشم تو چشم مرده ی پیرزن بشی، هم خسرو مجبور شد یه قبر بکنه. بعدش خدا میدونه چقدر به جون من غر و لند کنه و بخواد سر کوفت این قضیه رو یه عمر بهم بزنه و تو روم بیاره.
گفتم حالا که دیگه اینجام و مجبورم، بذار یه غسلی به این بدبخت بدم که لااقل پولی که میدن بهم بابتش حلال باشه!
پیرزن رو خوابوندم رو دنده ی راست و تاس رو پر از آب کردم و ریختم روش از بالا تا پایین. همینطور که تاس رو پر و خالی میکردم و آب میریختم روش گفتم: خدا رحمتت کنه ننه هر کی هستی. اگه کیسه بود یه کیسه سفیداب درست و حسابی بهت میکشیدم که لااقل اون دنیا مث الانت کبره بسته نباشی و اون مردای بهشتی که میگن لااقل دلشون بیاد نگات کنن! خیال نکنی دروغ میگما! خودم شنفتم توی روضه. ملا میگفت جای این حوریا که میدن به مردها، مردش هم هست که میدن به زنها. ولی خب حالا که کیسه ندارم. همین سدر و کافور هم خودش نعمتیه. لااقل یه بویی ازت بلند میشه که به مذاقشون خوش بیاد. خدا رو چه دیدی، یهو پسندت کردن! راستش منم واسه کار دیگه ای اومده بودم، ولی قسمت بود تو رو هم من بشورم!
همین که داشتم این حرفا رو یواش بهش میزدم و هی آب میریختم روش، دیدم انگاری آب، اونقدری که باید از سکو سرازیز نمیشه. پیرزن رو دنده به دنده کردم و اینبار با دقت آب رو ریختم روش. دیدم آره! آب جای اینکه بریزه پایین فرو میره! چند تا از آجرهای روی سکو لق بود و آب از درز بینشون میرفت تو.
سکو باریک بود و جنازه رو از هر طرف میخوابوندم نمیشد آجرهای پهن اونجا رو در بیارم. مجبور شدم بنده خدا رو هل بدم جلو. نصفش روی سکو بود و بقیه اش ول بود پایین. اگه کسی میدید خیال میکرد مرده پاشده نشسته پایین سکو!
آجرها رو برداشتم. زیرش چندتای دیگه خشت چیده بودن. اونها رو هم درآوردم که دیدم کیسه ها اونجاست!
همونوقت شروع کردن به در زدن. صدای اون پیرزنی که بیرون بود اومد که: چه کار میکنی زن؟ تموم نشد؟
داد زدم: داره خلاص میشه. چرا اینقدر تعجیل دارین واسه ی خاک کردن این بنده خدا؟ بذارین درست بشورمش که لااقل ثواب غسلش رو ببره تو اون دنیا!
گفت: خدا خیرت بده. عجله از ما نیس. دارن یه مرده ی دیگه هم میارن. گفتم که جلد تمومش کنی اونا معطل ما نشن.
گفتم: باشه. دیگه تمومه. کفن رو که بستم صداتون میکنم تابوت رو بیارین تو.
نمیشد بذارم کیسه ها همونجا بمونه. یهو اونایی که واسه ی جنازه ی بعدی میومدن تو به صرافت میوفتادن و دیگه هیچی. گاسم سر و کله ی قوزی پیدا میشد با گزمه ها و دیگه هیچوقت دستمون به کیسه ها نمیرسید. همینطوری هم که نمیتونستم کیسه ها رو دست بگیرم و از اونجا ببرم بیرون.
جلدی کیسه ها رو کشیدم بیرون و خشتها و آجرها رو هل دادم سر جاشون. پیرزن رو کشوندم روی سکو، کیسه ها رو چیدم روی پیرزن و کفن رو کشیدم روش. قلمبه شده بود. موقع خاک کردن سر می افتادن و لو میرفت. واسه اینکه پیدا نباشه، کیسه ها رو وا کردم و دور تا دور پیرزن رو طلا گرفتم و بعد کفن رو پیچیدم دورش و محکم بستم.
پشت هم در رو میکوبیدن. رفتم باز کردم و گفتم: آماده اس. خدا رحمتش کنه. تابوت رو بیارین…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…