قسمت ۱۵۴۳

🔴اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۴۳ (قسمت هزار و پانصد و چهل و سه)
join 👉 @niniperarin📚
پیرمرد زد زیر خنده، از اون خنده های چندش آوری که مو به تن آدم سیخ میکرد.
گفت: سر راهی بود، پسر خودم که نبود. بهش دروغ گفتم که خیال نکنه لای بته عمل اومده و یه روزی بزنه به سیم آخر. حیف شد. راه گذاشتم جلوی پاش که نایب السلطنه رو دور بزنیم، خودش خریت کرد. وگرنه حالا نون همه مون تو روغن بود. ولی حالا هم چیزی از کفمون نرفته، اون مالی که قرار بود پیدا بشه، شد، اینم که قرار بود سهم خود نایب السلطنه باشه که امشب میرسه دستش. ما هم که طبق قرار مزدمون رو میگیریم. کمم نیس. اندازه بیست سال که کفن میدزدیدیم و جیب مرده ها رو خالی میکردیم و انگشتر از دستشون در می آوردیم، بلکه هم بیشتر دستمون رو میگیره. فقط این قضیه نبایست لو بره که اونوقت نایب السلطنه گوشمون رو میبره.
اینو گفت و باز زد زیر خنده. اون چندتا هم به تقلید از قوزی خندیدن.
تازه ملتفت شدم این مردک با این صدای نکره و قیافه ی کریه و قوز بالا اومده اش سر همه رو شیره مالیده. بعید هم نبود اون شبی که من رو دیده بود و قضیه مال مسروقه از خزونه رو گفته بود که دیده نایب خان توی قبرستون خاک کرده، عمدی بوده و خواسته من به گوش خسرو برسونم که بعدش کلک نایب خان رو بکنه!
یکی از اونایی که بیل دستش بود گفت: اوستا، خیلی گود کردیم، چقدر دیگه بایست بریم پایین؟
با تشر گفت: سوال بیخود نپرس. اینقدر بکنین تا کیسه ها معلوم بشه. یکیتون کلنگ بزنه، اون یکی بیل.
به اون یکی قوزی که اومده بود تو عمارت خان هم اشاره کرد و گفت: تو بیا بالاسر قبر وایسا، خاکی که اینا میریزن بیرون رو پس کن که دوباره نریزه پایین.
اون هم سری تکون داد و اومد بالا سر قبر مشغول شد.
هراز گاهی هی چشم مینداختم دور و بر ببینم خبری از خسرو میشه یا نه. گفتم بلکه دیده باشه من و این قوزی تو مجلس نیستیم حالیش شده باشه یه طوری شده و اومده باشه دنبالم. ولی کلاغ پر نمیزد تو اون ظلمات قبرستون، چه رسه به خسرو که تو روز روشن هم با اکراه از اینورا رد میشد.
چیزی نگذشته بود که یکی از اونایی که توی قبر بود داد زد: پیداش کردم اوستا…
قوزی با اوقات تلخی یه طور یواشی داد زد: زهر مار و پیداش کردم. مرده ها هم خبر شدن با این داد تو چه رسه به زنده ها! جون بکنین بفرستین بالا کیسه ها رو…
اون دوتا میفرستادن بالا و اون یکی که بالا ایستاده بود از دستشون میگرفت و میگذاشت جلوی قوزی و اونم دونه دونه میشمرد و کیف میکرد از دیدنشون.
این یکی، این دوتا، این سه تا…
آخری رو که فرستادن بالا خودش گرفت و گذاشت روی کیسه های قبلی و گفت: این هفتا!
یکی از اون دوتا که پایین بود گفت: تموم شد اوستا…
قوزی با اوقات تلخی گفت: یهنی چه تموم شد؟ بایست یکی دیگه هم باشه!
قوزی توی قبر گفت: خودت گفتی اوستا که هفت تاست. این پایین هم دیگه چیزی نیس.
پیرمرد براق شد بهش و گفت: بگردین بازم، هفت تاش مال نایب السلطنه اس. هشتمی سهم خودمونه.
اون دوتا باز مشغول شدن. پیرمرد رو کرد به اونی که بالای قبر بود و با سر بهش اشاره کرد. اونم بیل رو ورداشت، برد بالا و از همون جا محکم کوبید تو فرق سر اونی که توی قبر بود و دومی تا اومد ملتفت بشه که چه خبره، یکی هم تو سر اون خورده بود.
قوزی شروع کرد خندیدن و گفت: هان! این شد یه چیزی. باریکلا. خاک رو بریز روشون که بایست جلد بریم خیلی کار داریم! همینکه اون خواست خاک رو بریزه و قبر رو پر کنه، قوزی اون یکی رو هم هل داد توی قبر و بیل رو ورداشت. یارو با التماس هی اوستا اوستا میکرد.
پیری قوزی گوشش بدهکار نبود. بیل رو خوابوند تو فرق سر اون و خودش شروع کرد روی هر سه تاشون خاک ریختن.
داشتم از ترس زهره ترک میشدم. اگه ملتفت من میشد، عاقبتم بهتر از اون سه تا نبود.

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…