قسمت ۱۵۴۱

🔴اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۴۱ (قسمت هزار و پانصد و چهل و یک)
join 👉 @niniperarin📚
خسرو نفسش داشت بند میومد. رنگش پرید و دست و پاش رو گم کرد و گفت: ای داد بیداد. حالا چه خاکی به سرمون کنیم؟ این مستهای لایعقلی که تو این حیاط جمع شدن، اگه تقی به توقی بخوره و درگیری بشه که خودی رو از ناخودی تشخیص نمیدن. بزن بهادراشون که عقل درست و حسابی ندارن و یهو بزنن عمارت خودمون رو با خاک یکی کنن، مابقیشون هم که نخودین و تماشاچی. منم که یه تنه نمیتونم جلوی اون اشرار کفن دزد دربیام. اونا کارشون با مرده هاس و این جماعتم که فرقی با مرده ندارن الان.
گفتم: باز کاسه چه کنم دستت گرفتی؟ من نمیدونم بایست چکار کنی، همینقدر به عقلم رسید که بیام خبرت کنم که یهو غافلگیر نشی. مابقیش رو خود دانی.
خسرو با یه لحن ملتمسانه ای گفت: دستم به دومنت دایه…
پریدم تو حرفش و گفتم: بیخود منت کشی نکن و التماس. یادت رفته دفعه ی آخر پشت دستت رو داغ کردی که دیگه به حرف من گوش نکنی و گفتی خودت خوب راه چاره رو بلدی. حالا هم خیال کن من نیستم. بگرد دنبال چاره ی کارت.
گفت: من غلط کردم دایه. داغ رو جای دستم میذارم رو زبونم که همچین حرفی بهت زدم. پای آبروم در میونه. اینایی هم که اینجان الان نمیتونن خودشون رو جمع کن و صاف راه برن، چه رسه به اینکه بخوان فکر کنن. پشت دشمن در نیان جای شکرش باقیه، پشتی منو گرفتن که پیشکش. دستم به دومنت، بگو چکار کنم.
سرک کشیدم و جایی که قوزی نشسته بود را نگاهی انداختم. چمباتمه زده بود و سعی داشت که دیده نشه توی جمعیت.
گفتم: حتم دارم یارو اومده سر و گوشی آب بده و برآوردی از اینجا و جمعیتی که هستن بیاد دستش. بعید میدونم خیالاتی داشته باشن که امشب کاری صورت بدن. من حواسم بهش هست. تو هم زیر چشمی هواش رو داشته باش. برو و مجلس رو باز دست بگیر و زود سر و ته سور امشب رو هم بیار که این جماعت رو دک کنی. حتمی موقع رفتن مردم، اونم میونشون میره. بایست حواس جمع بود که گمش نکنیم. دنبالش که بریم ملتفت میشیم چه خبره و چه نقشه ای تو سرشونه.
خسرو که پیدا بود هنوزم میترسه گفت: هرچی تو بگی دایه. من میرم مجلس رو زود خاتمه میدم. بعدش باز میام پیشت.
رفت. برزو خان رسیده بود به قضیه تیر دو سری که خسرو از کمانش رها کرد و دو چشم اسفندیار رو کور کرد! بعضیها میون جمعیت هاج و واج به حرفای برزو گوش میکردن و احسنت میگفتن. تعدادی هم جرأت کرده بودن و زیر زیرکی میخندیدن.
خسرو خواست برزو خان رو بفرسته پایین و خودش ادامه بده که جمعیت شاکی شدن و خواستن که بذاره برزو خان داستان نیمه اش رو تموم کنه. برزو خان هم که دیده بود بقیه از داستانش خوششون اومده وایساده بود با خسرو به یکی به دو که بایست صبر کنی تا من خاطره ی این نبرد رو تموم کنم برای این جماعت!
داشتن با هم یکی به دو میکردن که یهو دیدم قوزی یواش از جاش بلند شد و زد میون جمعیت و داره میره که از عمارت خارج بشه.
به خسرو نگاه کردم. حواسش نبود و داشت با برزو خان یکی به دو میکرد. هرچی اشاره کردم بلکه ملتفت من بشه فایده نداشت. اینقدر گرم آقاش بود که کلا من و قوزی رو فراموش کرده بود.
دیدم بخوام معطل اون بشم، یارو زده به چاک و دستمون میمونه توی حنا. این شد که خودم رفتم دنبالش.
همین که از در عمارت رفت بیرون، به دو خودمو رسوندم پشت سرش که گمش نکنم. چند تا کوچه پس کوچه رو رد کرد و رفت طرف قبرستون…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…