قسمت ۱۵۴۰

🔴اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۴۰ (قسمت هزار و پانصد و چهل)
join 👉 @niniperarin📚
تا اینکه بعد از یکماه، خسرو که داشت تعریف میکرد و جنگ به نقطه ی حساسی رسیده بود یهو یکنفر وارد حیاط شد که من با دیدنش رنگ از روم پرید و مو به تنم سیخ شد. یارو عبای زنبوری شتری رنگی به دوش انداخته بود و سعی میکرد چیزی رو از چشم دیگرون مخفی کنه. ولی من همینکه چشمم بهش افتاد با اینکه دور بودم، قوزش رو زیر عبای نیمدارش تشخیص دادم. سرش زیر بود و صورتش درست پیدا نبود. حتم دارم از قصد هم سرش رو بالا نمیکرد. رفت یه جایی میون جمعیت خودش رو جا کرد و نشست سر یکی از مجمع ها و حتی یه استکان عرقی که دستش دادن رو فقط گرفت و چون مجبور بود واسه ی بالا رفتنش، از لاکش در بیاد و قیافه اش معلوم میشد، اونو نخورد و همینطور دستش گرفت. اینجا بود که یقین کردم اگه خود قوزی نباشه، حتمی یکی از اون نه تای دیگه اس که اون روز دور و بر پیرمرد نشسته بودن.
رفتم سراغ خسرو که ایستاده بود روی بالاترین پله ی ایوون و داشت از رشادتهاش و خوشفکریهاش در جنگ با گردنه گیرها میگفت تا بعدش برسه به نبرد با نایب خان! برزو هم نشسته بود پشت یه میز پر رنگ و لعاب و پشت هم زهرماری میخورد و جای مزه به سیگارش پک میزد.
دیدم حالا حالاها حرفش تمومی نداره. به یکی از نوکرها گفتم که بره یواشکی بهش برسونه که ادامه کار رو بسپاره به برزو خان و خودش بیاد که کار خیلی واجبی پیش اومده.
نوکر هم رفت پیغوم رو یواشکی به در گوش خسرو گفت. اونم فرز سر و ته حرفش رو هم آورد و برزو خان رو دعوت کرد که بره جای اون و حضار مابقی ماجرا رو از زبون گیرا و شیوای برزو خان بشنفن. برزو هم تلو تلو خوران پاشد و رفت ایستاد بالای ایوون و تو حال مستی خسرو رو با رستم اشتباه گرفت و شروع کرد از جنگ خسرو با دیو سپید گفتن و اینکه چطور خسرو پَر سیمرغ رو آتیش زد و برزو خان رفت به کمکش!!
خسرو خودش رو رسوند بهم و با سگرمه های توهم و دستپاچه گفت: چی شده دایه؟ الان وقت صدا کردنم بود؟ میدونی که آقام الان سرش داغه و حرف درست به زبونش نمیاد، عدل همین حالا بایست میومدی؟ شدی خروس بی محل؟
صورتم رو تو هم جمع کردم و گفتم: اگه واجب نبود که نمی اومدم. یکماهه هرشب دارین این حرفا رو میزنین، عمارت خان شده محل تیارت و شما دوتا هم شدین سیاهباز واسه این جماعت.
گفت: دستت درد نکنه. همه ی حرف واجبت همین بود که بیای جنگ ما با اشرار رو با رقص سیاه رو حوض قیاس کنی؟ دستمریزاد دایه!
گفتم: یه طوری حرف میزنی خسرو خان که انگار از بس گفتی خودت هم باورت شده! خوبه من یکی همه جا همرات بودم و صبح تا شوم آیه های یأست رو بیخ گوش خودم خوندی. برای این جماعت این حرفا و قصه ها شنفتن داره، واسه من یکی نه.
گفت: کارت چیه؟ زود بگو و برو، مردم منتظرن که برگردم!
گفتم: هیچی، اومدم بهت بگم امشب پیاز داغ اون دلاوریهات رو نمیخواد زیاده از حد کنی. چون ممکنه لازم بشه همین امشب یه جنگ تازه راه بیوفته و این مردمم که اینجا شاهد ماجران، اگه اونی که تعریف میکنی رو ازت نبینن، دیگه یه پاپاسی هم روت حساب نمیکنن!
رنگش پرید و چشماش گرد شد. گفت: جنگ؟ با کی؟
با سر اشاره کردم به اونجایی که قوزی نشسته بود و گفتم: اون یارو رو میبینی با اون عبای شتری؟
سرک کشید. گفت: خب؟
گفتم: قوز داره!
چپ چپ نگام کرد و گفت: به من چه که قوز داره! امومزاده که نیستم قوز مردمو شفا بدم!
گفتم: انگار خیلی بهت خوش گذشته خسرو خان. یادت رفته اون پیری قوزی رو که همه ی آتیشها از گور اون پا میشد؟ یادت رفته نایب خان پسر ناخلفش بود؟ حتم دارم این یکی از آدماشه و اومده بابت سرک کشی. حکما قوزی خیالاتی داره و تو فکر انتقامه از اونی که نفس پسرش رو برید.
خسرو نفسش داشت بند میومد…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…