قسمت ۱۵۳۸

🔴اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۳۸ (قسمت هزار و پانصد و سی و هشت)
join 👉 @niniperarin📚
. دیگر هم با من یکی به دو نکن سردار. همین حالا برو…
این را گفت و رفت!
خسرو که انگار افتاده بود توی حوض یخ زده و دراومده بود رو کرد به من و گفت: نه من فکر اینجاش رو کرده بودم نه تو. این هم از راهی که پیش پام گذاشتی. کافیه اینهایی که اومدن و ما رو همراهی کردن ملتفت بشن وعده ای که بهشون دادم تو خالی بوده. خیال کردی عاقبتی بهتر از نایب خان در انتظارمه دایه؟ زورشون به نایب السلطنه که نمیرسه، دق دلیشون رو سر من خالی میکنن. نبایست به حرفت گوش میکردم!
گفتم: اگه این کارو نکرده بودی که نشده بودی عزیز دربار. فقط اونور قضیه رو میبینی؟
گفت: همونورش مهمه که تو به…. لااله الی الله!
رو ترش کردم و گفتم: این همه بلا رو از صدقه سری من رد کردی سردار خسرو خان، انگار نه انگار. حالا که باز اتفاق نا معقول افتاده، همه ی تقصیرات افتاده گردن من؟ اصلا به من چه. خودت برو هر کاری میخوای بکن. بشکنه این دست که نمک نداره.
با تلخی گفت: حالا که کار به اینجا رسیده دایه میگی برم هر کاری میخوام بکنم؟ من که از اول میخواستم کار دیگه ای بکنم، تو رأیم رو زدی. تا اینجاش اومدی حالا میگی به امون خدا؟ الان هم جای رو ترش کردن و قهر کردن بگو ببینم چه خاکی بایست به سرمون کنیم؟ حتم دارم که خودت هم موندی توش.
جوابش رو ندادم و راه افتادم که برم. با عجله و ترس اومد جلوم وایساد و گفت: کجا؟ همینطوری میخوای بذاری بری؟
گفتم: چه فایده موندن و راه نشونت دادن؟ من هرچی بگم میخوای نه بیاری تو کار و بعدش که همون کارو انجام دادی در بیای و این حرفا رو بزنی. اگه بشه خودت کردی، اگه نشه بندازی گردن من. پس همون بهتر که از اول خودت بری ببینی چه خاکی بایست به سر کرد. بلکه راه خودت بهتر بود.
صداش رو آورد پایین و گفت: نه دایه. تا حالاش رو تو گفتی و من عمل کردم. ممبعد هم دست خودت رو میبوسه. این کار به سرانجام برسه و این قائله تموم بشه، پشت دستمو داغ میکنم که دیگه تو کاری ازت مشورت بخوام!
زیر لب گفتم: الحق که بی چشم و روییت به آقات رفته.
گفت: چی؟
گفتم: حالا هم که دارم میگم که درست التفات نمیکنی. عوض حرف زدن گوش کن.
دستش رو زد پشت دهنش رو خیره شد بهم. یه نفس عمیقی کشیدم و گفتم: راهش اینه که میری سراغ مردم و میگی نایب السلطنه از قول شاه گفته، بابت خسارتی که به خزونه و بیت المال خورده از این دزدی و مقدار زیادی از مال خزونه گم شده و نایب خان هم مرده و نمیشه ازش بازخواست کرد و مال گمشده را پیدا کرد، این سه سکه ای که قول داده بوده میمونه طلب مردم، تا سر فرصت و به وقتش تحویلشون بشه. یکنفر هم بایست بذاری وایسه کاغذ دست بگیره و سیاهه پر کنه و اسم اونایی که تو کارزار با نایب خان بودن رو بنویسه به عنوان طلبکار. اینطوری مردم باورشون میشه که یه جایی یه طلبی دارن که بالاخره یه روزی که تاریخش معلوم نیس به دستشون میرسه! هر کی هم با این حرف شاه مخالفتی داره، اگه جرأت داره و روش میشه که تو روی شاه بایسته و روی حرفش حرف بزنه، میتونه و بره مستقیما به خود شاه بگه که من سه سکه رو بهت قرض نمیدم! با این کار هم تو این قرض رو از سر خودت وا کردی، هم این گدا گشنه ها میتونن بادی به غبغب بندازن که لااقل وضعشون بهتر از شاه بوده که تونستن یه پولی هم بهش قرض بدن و قائله تموم میشه.
خسرو دستش رو از در دهنش ورداشت و یه نفس راحتی کشید و بعدش گفت: اونوقت اگه نشد؟
چشمام رو تنگ کردم و نگاهی بهش انداختم و گفتم: اگه نشد، خودت میشینی یه فکری میکنی که بشه!
اینو گفتم و راهمو کشیدم که برم.
خسرو داد زد: دایه، پیاده نرو. اسبت رو هم وردار.
محل نگذاشتم و از قصر اومدم بیرون.

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…