قسمت ۱۵۳۶

🔴اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۳۶ (قسمت هزار و پانصد و سی و شش)
join 👉 @niniperarin📚
چند دقیقه بعدش شعار جمعیت عوض شده بود و همه میدویدن طرف دروازه شهر که نایب خان رو گیر بیارن و سزاش رو بذارن کف دستش!
نایب السلطنه هم با خسرو گفته بود همه ی کارها رو میسپاره به خودش و اون دیگه نمیاد که با نایب خان رو در رو بشه. گفته بود هر گلی زدی به سر خودت زدی! ولی کسی که با من و شاه و آبروی مملکت بازی کرده سزاش این نیست که پاش برسه تو شهر. خلاصه یه طورایی سر بسته خسرو را با تهدید ملتفت کرده بود که نایب خان نبایست از این قضیه قسر در بره و پاش برسه به شهر. وگرنه با خشمی که شاه گرفته از دزدی خزونه و این بلبشویی که راه افتاده، ممکنه تر و خشک با هم بسوزه.
مردم هم که حرص گرفتن سه سکه، هم کورشون کرده بود و هم کر، میدویدن طرف دروازه که زودتر قضیه رو فیصله بدن. هر کسی هول میزد که زودتر از اون یکی برسه، چون یکی چو انداخته بود میونشون که هر کی زودتر برسه و سنگ اول رو بزنه حکما نایب السلطنه یه دستخوش اضافه تر بهش میده!
خلاصه که تا خسرو و قشونش و من که حالا باز کنار خسرو بودم برسیم به دروازه، مردم رسیده بودن و جمع شده بودن اینور باروهای شهر.
از اونطرف هم چیزی نگذشته بود که دیدیم چندتا سوار دارن میتازونن به طرف شهر. یکیشون زودتر رسید. از آدمای قشونی بود که خسرو سپرده بود به خالو. گفت جلوی نایب خان در اومدن، ولی نایب کلی رجز خونده و سر آخر هم گفته تعداد شما خیلی بیشتره، اگه اومدین مردونه بجنگین بایست نبرد تک به تک باشه. خودش هم نفر اول اومده وسط میدون و خالو رو که فرمونده ی قشون بوده مجبور کرده باهاش بجنگه. بعد از اینکه کلی با هم زور ورزی کردن، خالو کم آورده جلوی نایب و جونش رو داده. بقیه هم تا دیدن خالو کشته شد، پا گذاشتن به فرار و نایب و آدماش هم گذاشتن دنبالشون. چیزی هم نمونده تا برسن به دروازه شهر.
خسرو جارچی فرستاد میون جمعیت و مردم رو خبر کرد که نایب خان داره میرسه. همینکه قشون شکست خورده ی خالو از دروازه گذشتن و چشم مردم افتاد به نایب و آدماش که داشتن از پی اونا میومدن، از دروازه زدن بیرون و سرازیر شدن طرف نایب.
نمیدونی خواهر، دریای آدم بود که سیل شده بود تو دشت و پای پیاده میدویدن طرف نایب.
نایب خان که خیال نمیکرد این جماعت پا برهنه واسه جنگ با اون اومده باشن، با خیال راحت تازوند میونشون که مردم دوره شون کردن و امونشون ندادن.
چند دقیقه بعد هر کی دستش رسیده بود و هرچی از اون بدبختهای فلک زده غنیمت گرفته بود، ورداشته بود و فرار میکرد. یکسری هم دنبالشون میدویدن که سهم خودشون رو از اونا بگیرن.
با خسرو که رسیدیم بالاسر نایب خان و آدماش، هیچکدوم زنده نمونده بودن. خسرو دستور داد جنازه ها رو جمع کنن و بریزن پشت گاری و ببرن دربار.
مردم هم برگشته بودن پشت دروازه و منتظر نشسته بودن واسه گرفتن سکه هاشون!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…