قسمت ۱۵۳۵

🔴اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۳۵ (قسمت هزار و پانصد و سی و پنج)
join 👉 @niniperarin📚
اینطوری دیگه نایب السلطنه، به نایب خان امون نمیده. هرچقدر خواستی میتونی ازش آدم بگیری و بری سراغ نایب خان. بعد هم مال رو ورمیداری میری دربار.
خسرو رک نگام کرد. گفت: تو هم خیالت خوشه دایه. خیال کردی به همین راحتیه؟ این جماعت اگه راه بیوفتن تو شهر و شعار بدن علیه نایب السلطنه، خیال کردی اون دیگه رحم میکنه به کسی؟ اصلا گیرمم که اون رحم کرد، قائله ای که با مردم راه بیوفته و این پاپتیا جلوی دربار دربیان خیال کردی بی خون و خون ریزی خاتمه پیدا میکنه؟ میدونی چندتا هالو و مشنگ قاطی اینا هست که سرشون درد میکنه واسه بزن بهادری؟
گفتم: اونم راه داره ننه. بعد که نایب السلطنه رو دیدی و حرفت رو بهش زدی، حتمی داغ میکنه از دست مردم. چون تا اونوقت دیگه لابد جمعیت اونقدری شده که صداشون از بیرون قصر به گوش اونم برسه. بهش میگی که تو قضیه رو براش فیصله میدی و ورق رو به نفع اون برمیگردونی! ولی نفری سه سکه به اندازه ی جمعیت بیرون قصرخرج ور میداره که بایست سر کیسه رو شل کنه سر آخر.
خسرو گفت: این دیگه محاله دایه. میدونی چقدر میشه؟ خیال کردی نایب السلطنه ی ناخون خشک از این ولخرجیا میکنه؟ اون آمار تک تک این چیزایی که تو این کیسه هاس رو داره که اگه کم و زیاد بود یه بامبولی سر نایب خان در بیاره. اونوقت بیاد نفری سه سکه بده به این مردم؟
گفتم: تو نگرون این چیزا نباش. اون پدر سوخته خودش بلده بعدا چطوری چندبرابر اینی که میده رو از حلقوم همین مردم بکشه بیرون و کسی جیکش هم در نیاد. بایست حالیش کنی که الان مهمتر از خزونه آبروی خود نایب السلطنه اس و اینکه با این چند سکه کل جماعت این شهر یه عمر میشن خاطرخواه اونو و چه حماسه و داستانها که نقل مجالس میشه از دست و دلبازی و مردی نایب السلطنه!
خسرو گفت: اونوقت چطوری؟
گفتم: هیچی، به راحتی. خودت میای میون مردم و میگی اون پدرسوخته ای که اومده خبر رو جار زده، اشتباه جار زده و جای اینکه بگه نایب خان زیر سبیل شاه نقاره زده، گفته نایب السلطنه. حالا هم همگی این سه سکه رو از نایب السلطنه میگیرین، ولی بایست راه بیوفتن و همینطور که شعار میدن برن طرف دروازه و اگه نایب خان و آدماش رو دیدن با سنگ و چوب و هرچی گِل دستشون رسید امونش ندن تا هم دزد به جزای عملش برسه و هم اونا به سه تا سکه شون. خودتم قشونت رو ورمیداری و میری طرف دروازه. البته بایست دید خالو تا اونوقت از پس نایب براومده یا نه، که من چشمم آب نمیخوره کاری از این خالو بیاد.
خسرو یه سری تکون داد و گفت: نمیدونم این حرفا که میزنی خیالاته و به بادمون میده، یا راست از آب در میاد و میشیم عزیز دربار!
گفتم: از تو حرکت، از خدا برکت! کاری که بهت میگمو بکن. بهتر از نشستن و دست رو دست گذاشتنه.
خسرو قبول کرد و مو به مو کارایی که بهش گفته بودم رو انجام داد.
راسیاتش خواهر، خودمم باورم نمیشد کارایی که بهش گفتم اینطور جواب بده. همچین جمعیتی راه افتاده بود تو جعده و فریاد میزد و میرفت طرف قصر شاه که خودمم وحشت کرده بودم که اگه یه نخاله میون اینا پیدا بشه و یه کار دیگه ای بکنه، محاله قضیه اونطوری که میخواستیم جمع و جور بشه. ولی خوب خداروشکر اینطور نشد و کارها به روال پیش رفت.
بعد از کلی وقت خسرو از بالای برج قصر سر و کله اش پیدا شد. چند تا از آدماش با هم فریاد کردن که مردم ساکت بشن. جمعیت که آروم گرفت خسرو حرفایی که بهش زده بودم رو گفت. چند دقیقه بعدش شعار جمعیت عوض شده بود و همه میدویدن طرف دروازه شهر که نایب خان رو گیر بیارن و سزاش رو بذارن کف دستش!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…