قسمت ۱۵۳۲

🔴اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۳۲ (قسمت هزار و پانصد و سی و دو)
join 👉 @niniperarin📚
قوزی جند لحظه ساکت زل زد به نایب و بعد یهو زد زیر خنده. اینقدر خندید که به سرفه افتاد و پهن زمین شد. خنده و سرفه اش که بند اومد گفت: پس بگو خودتو منو به یه ضعیفه فروختی. آخه لامروت بی عقل، یه نگاهی به دور و ورت مینداختی و بعد گول این مار هزار خط و خال رو میخوردی. لابد یه بادی اومده و برقعش کنار رفته و یه آن چشمت افتاده تو چشمش و یه دل نه صد دل عاشقش شدی و بعدش هم شدی غولوم خونه زاد نایب السلطنه که هرچی که گفته واسه اش دم تکون دادی تا بالاخره رسیدی به اینجا که سر این همه مال باهاش شرط کنی که آبجیش رو بده بهت به زنی. هان؟ کاش مث من ناقص الجسم شده بودی تا ناقص العقل. آخه نایب خان پیزوری، هر احمقی ملتفته که اگه نایب السلطنه این مال رو واسه خودش نگه داره، آنی مملکت رو صاحب میشه و اونوقت خیال کردی میاد آبجیش رو بده به توی آسمون جل یه لا قبا؟ حتم دارم اون ضعیفه هم باهاش همکاسه اس و تو رو گذاشتن وسط تا به مقصود برسن. گیرمم که خواسته باشه پیش شاه خود شیرینی کنه، اونوقت یه نفر نبایست باشه که این دزدی رو بندازن گردنش؟ نمیشه همینطوری بگه که مال دزدی پیدا شد، بی مقصر. میندازن گردن تو و گردنت رو میزنن. اونوقت تا قیوم قیومت تو برزخ بشین و فحش خواهر و مادر به خودت بده که آقام گفت و من احمق گوش نکردم!
نایب خان ساکت شد و خیره موند به زمین و همونجایی که بود نشست.
قوزی چوب باریکی که دستش بود رو از پشت گردنش هل داد زیر قباش و قوزش رو خاروند و گفت: عاشقی ثمری نداره غیر از بدبختی پسر. بیخود خودتو گیر انداختی تو کوچه ی بن بست که راهتو سد کنن و زندگیتو ویرون.
نایب گفت: یه دقیقه زبون به دهن بگیر ببینم چه خاکی بایست تو سرم کنم. اینایی که میگی خیالاته. از کجا معلوم اینطور بشه که تو میگی؟ اومدیم و نایب السلطنه سر حرفش موند و همه چه به خوشی پیش رفت. حتی اگه شاه هم بشه با اون ثروتی که دستش میرسه، من میشم شوور خواهر شاه و چاره ای نداره که بذارتم وزیر اعظم و قائم مقام.
قوزی زد زیر خنده و گفت: شتر درخواب بیند پنبه دانه. اینقده خوش خیال نباش، من این جماعت رو میشناسم. پات نرسیده به شهر، حکمت رو دادن.
نایب خان چشماش رو تنگ کرد و خیره شد به قوزی. گفت: اگه من پیش دستی کنم، راه واسه حرف اضافه نمیمونه.
قوزی گفت: مثلا؟
نایب خان گفت: مثلا به محض اینکه برسم دم دروازه، جارچی میفرستم جار بزنه تو شهر که مال و دزد رو پیدا کردیم. اینطوری نایب السلطنه دیگه نمیتونه سوسه بیاد تو کار.
قوزی باز چوبش رو هل داد زیر قباش و هی قوزش رو خراش داد و با شک و ترس گفت: مال که جاش معلومه، دزدش کیه؟
نایب خیره موند به قوزی. پیرمرد چوبش رو آروم کشید بیرون و با چهره ی درهم خیره شد به نایب. گفت: چته؟ چرا اینطور با این چشمای کور شده ات زل زدی به من؟ اگه فکر بی ربط به سرت بزنه، همینجا کلاهمون میره تو هم.
نایب نیشش وا شد. گفت: نترس پیرمرد. اینقدرا هنوز نمک به حروم نشدم که گردن آقام به تخمم باشه!
قوزی نفسی با خیال راحت کشید و گفت: خب؟ دزد کیه؟
گفت: همون مرتیکه ی پیزوری که شده مأمور تفتیش و پیدا کردن مال. سردار خسرو، که وقتی جار بزنن دزد خزونه بوده، دیگه سرندار خسرو میشه!
بعد هم شروع کرد به قهقهه زدن. قوزی هم یه کم نگاش کرد و اون هم زد زیر خنده. از همون خنده های کشدار چندش آور که بعدش به سرفه می افتاد…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…