قسمت ۱۵۲۹

🔴اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۲۹ (قسمت هزار و پانصد و بیست و نه)
join 👉 @niniperarin📚
قوزی رو کرد به نایب و گفت: هان؟ حرفایی میزنی نایب خان. مگه فقط من تو این مملکت کفن دزدم و قبر کن؟ هووووه ، اینقدر مرده خور و مرده دزد دور و برت ریخته که اون سرش ناپیدا. نه من نه اینایی که اینجا وردست من نشستن و خودم راه و چاه کارو بهشون یاد دادم، مرده دزد هستیم ولی مرده خور نه!
نایب گفت: چی میگی پیرمرد؟ چرا بیخود داری حرف رو میپیچونی؟ قرارمون با هم این بود که من بزنم به خزونه، تو هم گفتی خاکش میکنی تو قبرستون تا آبها از آسیاب بیوفته، بعد سر فرصت مال رو از جایی که چال کردی در میاری و میزنیم به چاک. سوسه اومدی تو کار پیرمرد. خودم با این دوتا چشمام دیدم کیسه هایی که چال کرده بودی تو قبرستون توش سنگ بود و کفن. این یارو سردار زپرتی که نایب السلطنه علمش کرد جلوی من، داده بود آدماش تک به تک قبرا رو کنده بودن. دونه به دونه ی کیسه ها رو خودم با همین دستام ورداشتم گشتم. کفن و سنگ گذاشته بودی توشون جای سکه های طلا و خاک کرده بودی. مادر نزاییده کسی بخواد برای نایب خان بیلاخ بفرسته.
قوزی یه پک قایم به چپقش زد و بعد هم زد زیر خنده. بقیه ی قوزی ها هم درست همون کارو تقلید کردن ازش. صدای خنده های چندش آورشون پیچید توی اتاق و از سوراخ سقف زد تو گوشم.
خسرو که سرخ شده بود گفت: این قرمدنگ به من میگه زپرتی؟ بلایی به سرش بیارم که اون سرش ناپیدا. دیگه دستش برام رو شد. همین حالا خودش اعتراف کرد که خزونه رو اون خالی کرده. پوستش رو میکنم و توش کاه میکنم و دم در کاخ شاه آویزون میکنم تا عبرت بشه واسه بقیه!
گفتم: تند نرو ننه. کاخ شاه که عمارت آقات نیست. حساب کتاب داره. حساب اینا هم با نایب السلطنه است و شاه. حالا هم زیاد نمیخواد خون خودتو کثیف کنی و لومون بدی که ما سه تا الان دستمون به هیچ جا بند نیس.
خالو که رنگش پریده بود گفت: آره والا سردار. این ننه حرف حساب میزنه. میخوای برگردیم و قشون رو راه بندازیم بیاییم…
پریدم تو حرفش و گفتم: فعلا زبون به دهن بگیرین ببینیم چه خبره، بعد به فکر قشون کشی باشین.
قوزی گفت: همچین نایب خان، نایب خان میکنه که انگار یادش رفته من کی ام! نمیخواد دیگه واسه من یکی قپی بیای. انگاری یادت رفته سی سال پیش توی یکی از همین قبرستونا پیدات کردم. لخت و عور بودی و هر کی پست انداخته بود، ولت کرده بود تا یکی پیدا بشه و بزارتت تو یکی از همین قبرایی که ول بود تو قبرستون و خاک بریزه روت. یه کهنه به تهت نبسته بودن. خودم با کفن نازنینی که تازه دزدیده بودم رو تیکه پاره کردم و قنداقت کردم. هان؟ یادت نیس؟ کی بزرگت کرد؟ کی راهو چاهو بهت نشون داد که بری تو دربار؟ کی نقشه ی راه بهت نشون داد که چطوری خزونه رو خالی کنی؟ حالا اومدی اینجا نمک به حروم شدی و واسه من پیرمرد علیل شاخ و شونه میکشی؟ حقش بود کاری میکردم که تو هم مث اینا یه قوز رو کولت در بیاری و تا آخر عمر قبر بکنی و کفن بدزدی.
نایب که کارد میزدی خونش در نمی اومد داد زد: نه پیری، همه حرفایی که زدی رو از برم. یادم نرفته. تا بوده و یادم میاد این حرفا رو روزی صدبار بهم زدی. ولی انگار این تویی که قول و قرارمون یادت رفته و الان منکر همه چی شدی. همه ی این سالها نوکریت رو نکردم که حالا دستمزدم این باشه. الان دیگه به من میگن نایب خان. برو بیایی دارم واسه خودم. کلی آدم دارم. حرفم در رو داره تو دربار. کارایی که برام کردی جای خود. ولی حالا دیگه قضیه توفیر داره با قبل. دیگه تو دستور نمیدی و من بگم چشم. اون ممه رو لولو برد. بخوای سرم شیره بمالی میندازمت تو خورجین و میبرم یوغت میکنم تو سیاهچال تا مقر بیای. ممبعد من دستور میدم و تو میشنفی و غیر از چشم به زبون نمیاری!
قوزی خیره شد به نایب و از جاش پا شد. گفت: هان! دور ور ندار واسه من سر راهی. از کجا معلوم خودت نرفته باشی و قبرا رو خالی کرده باشی و توش کفن گذاشته باشی که حق من و این نه تا رو بخوری؟
نایب با یه دست بیخ گلوی پیرمرد و گرفت و از زمین بلندش کرد و گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…