🔴اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۲۷ (قسمت هزار و پانصد و بیست و هفت)
join 👉 @niniperarin📚
ظهر گذشته بود که خبر آورد نایب از دروازه ی شرقی با آدماش رفته بیرون. ما هم با فاصله راه افتادیم دنبالشون…
اون روز تا شب نایب میتاخت و ما هم به دنبالش. شب هم جایی نموند و یه نفس رفت. یارو که حالا شده بود وردست خسرو و خالو صداش میکردن، اومد کنار خسرو و گفت: سردار، اینطور که این داره میره و ما هم به دنبالش، اگه فردا قرار باشه جایی با قشونی درگیر بشیم، قشون خودمون جون و قوه ای براشون نمیمونه و مغلوب میشیم. میخواین شب رو جایی بمونیم و چندتا رو بفرستیم دنبال نایب؟
خسرو گفت: اگه به خستگی باشه، اونا هم خسته میشن. شب بمونیم عقب میوفتیم. هرجایی نایب رفت سایه به سایه اش میریم. بگو افراد دوتا دوتا بشن، افسار اسب یکی رو ببندین به زین اون یکی و اونی که عقبه چورت بزنه که خسته نمونه، نوبتی جا عوض کنن.
پیدا بود کم کم خسرو داره یه چیزایی یاد میگیره و میشه آدم میدون جنگ. خود منم افسار اسبمو بستم به زین اسب خسرو و همونطور نشسته رو اسب یه چورتی زدم.
آفتاب که زد، یکی از آدمای خسرو که پشت به پشت نایب میرفت اومد و گفت که نایب رسیده به یه دهاتی و رفته توی ده. ولی دورتادور ده دیفال داره و توی ده پیدا نیست. واسه همین نتونستن برن داخل چون ممکن بود اون تو کمین گذاشته باشن و نایب ملتفتشون بشه و نقشه ی خسرو لو بره.
خسرو خالو رو صدا کرد و قرار شد رخت و لباس عوض کنن و صورتشون رو ببندن و به هیأت چند نفر که داشتن گذری از اونجا رد میشدن سری بزنن توی ده ببینن چه خبره. به من هم گفت بمونم همونجا تا برگرده. ولی من که دل تو دلم نبود که ببینم چه خبره، بالاخره راضیش کردم که اگه یه زن همراتون باشه کمتر شک میکنن و وا نمیستن به پرس و جو که مجبور بشین روتون رو واز کنین و هرچی رشتین پنبه بشه.
دهی که نایب رفته بود داخلش مث یه قلعه ی خیلی بزرک بود که دورتادورش رو دیفالهای ساروجی بلند کشیده بودن. ولی دروازه اش در نداشت. راحت از همون دروازه ای اصلی رفتیم تو. هر آن منتظر بودم که سر و کله ی آدمای نایب پیدا بشه ، یا مردم ده از اینور و اونور سرک بکشن ببینن این غریبه ها کی ان که اومدن اونجا.
ولی هیچ خبری از هیچکسی نبود. انگار خاک مرگ پاشیده بودن اونجا. نه آبی داشت و نه آبادانی. خونه ها همه مخروبه بودن و متروکه. پیدا بود سالهای ساله که جنبنده ای توی این ده نبوده.
از سرک کشیدنهای خسرو و خالو معلوم بود اونا هم دست کمی از من ندارن و وحشت کردن.
خالو گفت: سردار، اینجا انگار یه طوریه. خفتمون نکنن و سرمون رو ببرن؟
خسرو که میخواست جلوی خالو وا نده گفت: تو یعنی ارشد قشونی؟ ترست واسه چیه؟ این زن همرامونه نترسیده، تو ترسیدی؟
خالو یه نگاهی به من انداخت و گفت: خدا میدونه اینم تو دلش چه خبره و به رو نمیاره. ولی بد به دلم افتاده…
خسرو گفت: این مزخرفات رو بذار کنار….
هنوز حرفش تموم نشده بود که یهو…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…