قسمت ۱۵۱۸

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۱۸ (قسمت هزار و پانصد و هجده)
join @niniperarin
راه افتادیم و از عمارت زدیم بیرون…
توی راه باز کلی آسمون ریسمون به هم بافت و هی میگفت که حرف اون پیرمردی که دیدی بی اعتباره. خودش کجاست اصلا؟ هر کی همچین چیزی رو بدونه محاله بیخیال بشه و بذاره بره. هیچی هیچی که نباشه لااقل برمیگرده یکی از اون کیسه هایی که گفتی رو ورمیداره. کاری به کل خزونه ندارم که هر کی این پول دستش باشه یعنی اندازه ی شاه مملکت پول داره، ولی همون یه کیسه اش هم میدونی زندگی چندتا این بدبختها رو از این رو به اون رو میکنه؟ چه رسه به اینکه بیوفته دست یه نفر. لااقل یه شهر رو میتونه با اون پول اجیر خودش کنه!
بیراه هم نمیگفت خواهر، ولی خب اون که قوزی رو نه دیده بود و نه میشناخت. نمیتونستم بهش بگم و حالیش کنم که اون آدم اگه عقل درست و حسابی داشت که این همه سال قبر نمیکند و کفن نمیدزدید.
رسیدیم دم قبرستون. دور تا دورش رو نایب آدم گذاشته که مواظب باشن کسی نره تو قبرستون. خسرو تا با چشمهای خودش ندیده بود باور نمیکرد. همینکه آدمهای نایب رو دید جا خورد.
گفتم: دیدی ننه؟ برای چی بایست واسه ی قبرستون گماشته بذاره که کسی نتونه بره و بیاد؟ غیر از اینه که میخواد خیالش تخت باشه که مالی که دزدیده رو کسی نمیبره؟
گفت: از کجا معلوم؟ گاسم خواسته باز یکی نیاد قبر مرده های مردم رو بکنه.
اینو گفت و رفت طرف قبرستون که وارد بشه. یکی از گماشته ها جلوش رو گرفت. گفت: کجا میری نصف شبی شازده؟
خسرو توپید بهش که: هرجایی دلم بخواد میرم به تو هم ارتباطی نداره. میدونی من کی ام؟ گمشو کنار و راهو واکن تا…
یارو چماقش رو آورد بالا و گذاشت سر شونه اش. قصدش فقط این بود که خودی نشون بده و تهدید کنه.
گفت: هر خری میخوای باش! به من مربوط نیس. من اینجا مأمورم. گفتن کسی خواست رد بشه با این چماق ملاجش رو بریزم بیرون و بعد بفرستمش تو که یه باره خاکش کنن همون تو! دستور دستور نایب خانه. گفته خودشم اومد تا صبح نذارم بره تو. حالا اگه از جونت سیر شدی پاتو بذار اونور.
خسرو رگ گردنش زده بود بیرون و کارد میزدی خونش نمیجست.
رفتم جلو و گفتم: بیا بریم ننه. میبینی که مرده خورا سگ گذاشتن دور قبرستون.
خسرو براق شد به یارو و گفت: قیافه ات یادم میمونه. فرداست که ملتفت بشی من کی ام و به گه خوردن بیوفتی.
یارو یه شیشکی واسه خسرو در کرد و گفت: حالا تا فردا. شاه هم باشی واسه من فرقی نداره. امشب سلطان منم. حرف هم حرف منه. یالا هری…
گفتم: بیا بریم ننه. با اینا دهن به دهن نشو. میبینی که. اینقدر سبیلشون رو چرب کرده نایب یا وعده وعید بهشون داده که حاضرن تو روی شاه هم وایسن.
از یارو که فاصله گرفتیم خسرو گفت: راست گفتی دایه. حالا دیگه مطمئن شدم کار کار خودشه. وگرنه اینطور سفت و سخت از قبرستون محافظت نمیشد. دلش که به حال مرده های مردم نسوخته اون پدرسوخته. دیگه برام مهم نیس. به هر قیمتی شده رسواش میکنم. حتی اگه به قیمت جون و آبروم تموم بشه…
فردا صبح آفتاب زده بود که…

این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…