قسمت ۱۵۱۴

🔴اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۱۴ (قسمت هزار و پانصد و چهارده)
join 👉 @niniperarin📚
رفت و ته جعده گم شد.
برگشتم عمارت خان. دیدم شلوغه وبلوایی به پاست و چندتا گزمه وایسادن توی حیاط! چشم انداختم اینور و اونور. ملتفت نشدم چه خبره. خبری از برزو و خسرو هم نبود. سحرگل رو پشت پنجره دیدم، یه راست رفتم توی اتاق سراغش.
گفتم: چه خبر شده خانوم؟
گفت: کجا بودی خاتون؟ مگه ملتفت نشدی؟
گفتم: نه والا. یه دقیقه رفتم از عمارت بیرون و برگشتم که دیدم شلوغه. این گزمه ها چی میخوان اینجا؟
گفت: اومدن سراغ خسرو!
به خودم گفتم حتمی لو رفته و دستش رو شده که چندتا کاروون رو لخت کرده و حالا بابت خالی شدن خزونه ی سلطان اومدن سراغش و الانه که کَت بسته ببرنش! رنگم پرید. کاری نمیتونستم براش بکنم. شاه از هرچی میگذشت از خزونه ی خالی نمیتونست بگذره! حتمی میخواستن رسواش کنن و فردا تو کوچه های شهر بچرخوننش و جارچی جار بزنه که یکی از دزدا رو گرفتن و بعد هم محض عبرت دیگرون سرش رو از تنش جدا کنن. منم اگه میگفتم که خبر دارم کار، کار نایبه، کسی به حرفم گوش نمیکرد! حرف نایب بیشتر در رو داشت یا من؟ تازه اگه نایب ملتفت میشد که از جای مالی که دزدیده خبر دارم که دیگه هیچی. میگفت این تو عمارت خان بوده و همدست خسرو خان و واسه ی همین هم خبر داشته که مال دزدی کجاست و میخواسته به من بهتون بزنه و بعدش هم تندی سرم رو زیر آب میکرد! کاری از دستم ساخته نبود. حتی اگه میرفتم و جار میزدم که چی به چیه قایده ای نداشت! جلو چشمم تصویر خسرو بود که از چوبه ی دار توی میدون شهر آویزونش کردن!
دلم هری ریخت و دو دستی زدم تو سرم. نزدیک بود از حال برم. همونجا نشستم رو زمین. سحرگل دوید جلو و گفت: چی شده خاتون؟ چرا یهو این حال شدی؟
زبونم نمیگشت توی دهن. گفتم: خسرو….
گفت: آره، اومدن سراغ خسرو خان! اونایی که امروز اینجا دعوت بودن توی بزم، تا شنفتن که یکی دستبرد زده به خزونه ی شاهی، چندتاییشون رفتن و گفتن که تنها کسی که میتونه از پس این کار بربیاد و دزدها رو گیر بندازه سردار خسرو خانه! بعدش هم کلی از رشادتهاش توی کارزار با دزدا تعریف کردن! شاه هم شخصا آدم فرستاده که پیگیری این کار رو بسپاره به خسرو. حالا هم خود نایب السلطنه شخصا اومده اینجا که با خسرو خان و برزو خان مذاکره کنه! سر زده اومدن. میبینی خاتون؟ یک ساعته دل تو دلم نیس. هنوز هم نرفتن. میدونی یعنی چه جای اینکه خسرو خان رو احضار کنن، نایب السلطنه شخصا قدم رنجه کنن و بیان اینجا که این مأموریت خطیر رو بسپارن به خسرو؟
نفس راحتی کشیدم و زیر لب گفتم: نصف العمر شدم خسرو. یه بافه از گیسام سفید شد ننه.
سحرگل گفت: چی میگی خاتون؟
گفتم: هیچی. قربون دستت یه لیوان آب بده حلقم خشکیده. باید حتما خسرو خان رو ببینم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…