قسمت ۱۵۱۲

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۱۲ (قسمت هزار و پانصد و دوازده)
join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: کجا؟
گفت: دیشب میون حرفاشون مجبور شدم جلدی از اینجا برم بیرون. چون آدمای نایب داشتن پر و پخش میشدن تو قبرستون و ممکن بود هر آن ببیننم و لو برم. اونوقت دیگه رحمم نمیکردن. ولی حالا خوب فکر میکنم یه چیزایی این وسط ناهمخونه! چندتا قاطر همراشون بود که یه چیزایی بارشون کرده بودن. خیال کردم مرده اس کفن کردن. چشمم پی کفنهاشون بود. ولی دقت که کردم دیدم نه. کفن نیس. کیسه اس. گفتم حتمی به خاطر این مرضی که میگن آهک بار کردن آوردن بپاشن تو قبرا. بیخیال شدم و رفتم سراغ سورمه. آخه فرستاده بودمش زیر پل چهار چشمه که هم تو دید نباشه، هم تا من برمیگردم کفنی که پیشش بود رو یه آب بزنه تمیز بشه. بایست همون دیشب میرفتیم، ولی رو حساب حرف تو و اینکه امروز قراره اینجا چه خبر بشه، موندیم.
گفتم: من خودم توی قبرا رو از نزدیک دیدم. خبری از آهک پاشی نبود!
تو همین حین یهو دو سه تا از آدمای نایب از قبرستون اومدن بیرون و شروع کردن جار زدن که: آهای مردم. به هوش و به گوش باشین که یه مرض لاعلاج افتاده توی شهر بدتر از حصبه و وبا و طاعون! هر کی جونش رو دوست داره، بره تو خونه اش و کلونش رو از پشت بندازه و بیرون نیاد. نه رفتی باشه، نه اومدی! هرکی ول بچرخه توی کوی و برزن، جونش پای خودشه! اونایی که اومدن قبرهای قبرستون رو کندن، همونا هم مرض رو آوردن توی شهر. نایب خان پیگیره که مسببش رو پیدا کنه. ولی اگه کسی این مرض رو گرفت، خودشو مرده حساب کنه که رحم نداره به کسی!
بلوایی شد میون جمعیت و همه با وحشت به هم نگاه میکردن و هر کسی از طرفی میدوید. اونایی که تا حالا پیگیر مرده هاشون بودن که چرا از قبر درشون آوردن، حالا جون خودشون رو ورداشته بودن و در میرفتن.
نگاهی به قوزی کردم و گفتم: برو پیرمرد که اگه بیرون بمونیم ما رو میکنن مسبب مرض و میفرستنمون سینه ی قبرستون.
خنده ای کرد و گفت: من که کارم تو قبرستونه، حالا هم دارم از این شهر میرم که یه جای دیگه یه مرده ی تازه پیدا کنم. تو برو که تو این شهر موندگاری. طلب منم باشه واسه ی دفعه ی بعد!
خواستم ازش خداحافظی کنم که سر و کله ی چندتا سوار دیگه پیدا شد. آدمای نایب با دیدن اونها سکوت کردن.
سوارها شروع کردن به جار زدن که: آهای مردم، این پیام سلطان ابن سلطانه برای هر کی میشنفه! عده ای خبیث حرام لقمه به خزانه ی مملکتی دستبرد زدن و مقداری قابل توجه از خزانه به یغما بردن. هر کسی ردی از دزدها پیدا کنه مژدگونی بزرگی از سلطان دریافت میکنه. چشم و گوشتون واز باشه، هرکسی هر چیز مشکوکی دید سریعا گزارش کنه که اگه ببینه و خبر نکنه هم کاسه ی اون حروم لقمه ها شده.
اونایی که داشتن در میرفتن اسم مژدگونی که اومد وایسادن. بعد هر کسی میدوید طرف جارچی که خبری بهش بده. تک تکشون قصه ای داشتن که چیز مشکوکی رو دیده باشن!
رو کردم به قوزی و گفتم: اون باری که میگفتی خیال کردی آهکه، از خزونه نیومده بوده؟
گفت: گیرم که اومده باشه. کجا میخوای پی اش بگردی؟
گفتم: توی قبرای قبرستون!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…